مجله کودک 258 صفحه 33

طرف ساعت دیواری برگشت. هنوز نه عقربه بزرگ بالا رفته بود و نه عقربه­ی کوچک از آن آویزان شده بود. احمد سعی کرد دوباره بخوابد، امّا موفق نشد. چند بار غلت زد، یکبار لحافش را صاف کرد و دو بار بالشش را پشت و رو کرد... امّا باز هم فایده نداشت. بی­بی آنطرف اتاق پشتش را به احمد کرده بود و خوابِ خواب بود، احمد دستهایش را زیر سرش گذاشته و به ساعت خیره شد. می­خواست همین که ساعت 6 شد، خودش همه را بیدار کند. احمد عقربه­ی بزرگ را بیشتر دوست داشت چون زرنگ­تر از عقربه­ی کوچک بود و چیزی نمانده بود که به بالای ساعت برسد. حتماً برای همین زرنگی، قدّش بلندتر شده بود. امّا عقربه­ی کوچک اصلاً به فکر احمد و عجلۀ او نبود... بالاخره احمد خوابش خواهد برد؟ فکر کردن به ساعت چقدر باعث دردسر شده است. ادامه­ی ماجرای احمد و ساعت را می­توانید در کتابی به همین نام که با تیراژ 15000 نسخه چاپ شده در کتابفروشی­های کانون و سایر کتابفروشی­های معتبر کودک بیابید و بخوانید. آلفارومئو GTV

مجلات دوست کودکانمجله کودک 258صفحه 33