مجله کودک 261 صفحه 31

جمشید سپاهی درختی که پرنده­ها را دوست نداشت باقی نمانده است. آیا حاضری خواهشم را قبول کنی و کاری برایم انجام دهی؟ باد بهاری، با شنیدن این حرفها، به یاد روزهای جوانی و سرسبزی نارون افتاد و غمگین شد؛ و در حالی که برگهای نارون پیر را نوازش می­داد، گفت: نارون پیر بگو. تو خودت می­دانی که هر کاری بخواهی، برای تو انجام می­دهم؛ حتی اگر مشکلتر از آن، کاری در دنیا نباشد. تو دوست خوب منی؛ اگر نتوانم به تو کمک کنم، نیسان ایکس تریل یکی بود یکی نبود. زیر آسمان کبود، نارون پیری بود. نارون می­دانست که چیزی از عمرش باقی نمانده است و به زودی خشک خواهد شد. بهار تازه شروع شده بود. یک روز نارون پیر به باد بهاری که آرام آرام می­وزید، گفت: «ای باد بهاری، تو نزدیکترین و قدیمیترین دوست منی. تو سالها بر من وزیدی؛ شاخ و برگ مرا به حرکت درآوردی و با من گفتگو کردی؛ حال که می­دانی دیگر چیزی از عمر من

مجلات دوست کودکانمجله کودک 261صفحه 31