
میشد و به کسی ناسزا میگفت، و پسر، مرد را که این
گونه میدید، زودتر صبرش تمام میشد. دلواپس مرد
بود. میدانست که عاقبت چه میشود، مرد خودش
گفته بود،اما با این که میدانست، باز هم ایستاده بود.
پسر دیده بود که مرد حتی پسرش را به میدان
فرستاده بود. هر چقدر او صبوری میکرد، پسر
بیقرارتر میشد.
قدم برمیداشت، مادر در خیمه بود یا نبود، چه
اهمیتی داشت، کسی جز به مرد فکر نمیکرد.
پسر راه افتاد. بند کفشش پاره شده بود،کفشش
به پایش بند نمیشد. سخت راه میرفت. پای
چپش روی خاک کشید میشد. اگر همه جا
ساکت بود، مادر صدای رفتنش را میشنید، اما
در دشت، تنها چیزی که نبود، سکوت و آرامش
بود. صدای پای پسر،میان چکاچک شمشیرها و زوزه
ی نیزهها و فریادهای جنگجویان و گریه کودکان و
شیون زنان گم میشد.
پسر کنار مرد ایستاد، مرد با دیدنش بیتاب شد.
دور گردن پسر دست انداخت. پسر به آغوش مرد چسبید
و گریه کرد. پسر صدای گریه مرد را هم شنید. صدای نبرد
شمشیرها و نیزهها و فریادها در میان صدای گریه
پسر و مردها گم شد. انگار تمام دشت میگریست.
پسر احساس سبکی کرد. مرد هم شاید، مرد بوی
پدرش را میداد. پسر آرام شد، به صورت خستهی مرد نگاه
کرد،طاقت نیاورد:
نام توپ: Lefh105 میلی متری مدل M
کشور سازنده: آلمان
وزن: 1985 کیلوگرم
سرعت حرکت گلوله:540 متر برثانیه
حداکثر برد: 12325 متر
مجلات دوست کودکانمجله کودک 270صفحه 32