
و این کاری بود که یزدان اصلا دلش نمیخواست انجام دهد. دوست داشت تمام
مسائل آن روز مدرسه را خودش حل کند،اما نشد.
آقای مدیر: «خب حالا میگی من چکار کنم؟»
یزدان: «اِ، شما هم که مثل مامانم حرف میزنین، ما نمیدونیم
باید چکار کنیم، خودتون باید بیاین و حلاش کنین.»
آقای مدیر: «امروز تو مدیری، مگه نه؟ این مسئله رو هم
باید خودت حلاش کنی.»
یزدان: «آقا اجازه؟ آخه من بلد نیستم باید چکارش کنم،
از یه طرف جای شمام، از یه طرف جای خودمم،این جو ری
که نمیشه،شما از مامانم خواسته بودین که به مدرسه بیاد.»
آقای مدیر: « شنیدم که از
ولی یکی از دانشآموزان
خواستی که فردا به
مدرسه بیان،مگه
غیر از اینه که من
فردا باید جوابگوی
ولی اون دانشآموز
باشم؟ خب حالا....
یزدان (با خودش):«چه کارهای سختی
از آدم میخوان،چی به مامانم بگم؟
آخه چه جوری بررسیاش کنم؟...»
واقعا که چه کارهای سختی از آدم
میخواهند، اما آقای مدیر معتقد است
که یزدان میتواند. یزدان وارد دفتر
کارش شد. پشت آن در بسته،بین یزدان|
و مادرش چه صحبتهایی رد و بدل شد؟
نام اسلحه: RAW (راکت انداز)
کشور سازنده: آمریکا
وزن: 4 کیلو و هفتصد گرم
سرعت حرکت گلوله: 300 متر بر ثانیه
حداکثر برد: 1500 متر
تو هم جوابگوی کسی هستی
که من دیروز ازشون خواستم به
مدرسه بیان. برو،تا این جای
امروز که خوب پیش اومدی،
دورا دور هواتو داشتم.
مطمئنم که تا آخرش هم
میتونی به خوبی پیش
بری، تو میتونی پسر.»
هرچه بود،مامان وقتی که داشت میرفت
لبخندی بر لبش بود.
از در ،راضی بیرون میرفت.
یزدان توانست بود.
یزدان: «خداحافظ مامان...»
مامان: «مامان نه،خانم بابازاده،
من امروز خانم بابازاده هستم و تو
مدیر این مدرسهای»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 274صفحه 12