
خانهی جدیدِ «بیلی»
قسمت آخر
نویسنده: والریا بیوزیک مترجم: سیده مینا لزگی
یک هفته بعد آنی به دنبال من آمد و گفت که حالا
وقت دیدن مادر است. خیلی هیجان زده بودم. خودم
را آماده کردم و لباس تازه پوشیدم. یک شلوار نو و
یک لباس قرمز جدید که فران به من دا ده بود. ملاقات
ما در جای خاصی انجام میشد، جایی که آنی میگفت،
خانوادههایی مثل خانوادهی من میتوانند لحظات
خوبی را با هم داشته باشند. در اتاقهای مختلف
خانوادههای زیادی بودند. آنی مرا به اتاقی برد که
یک نیمکت،یک میز،چند تا صندلی،مقدار زیادی کتاب
رنگآمیزی و مداد رنگی داشت. من نگران بودم،چون
مادر هنوز نیامده بود. آنی به پناهگاه زنگ زد و آنها
گفتند که مادرم راه افتاده است. اما او دیر کرده بود.
ما منتظر شدیم و منتظر شدیم و در آخر او آمد. من
از دیدنش خیلی خوشحال شدم. به طرفش دویدم و او
را محکم بغل کردم. داشت گریه میکرد ولی از دیدن
من خوشحال شده بود. خیلی زیبا به نظر میرسید،
موهایش مرتب بود و لباس تازه پوشیده بود و اصلاً
دیگر خسته به نظر نمیرسید. مادر برایم یک هدیه
آورده بود؛عکس من و او با هم. به او گفتم آن را در
اتاقم توی خانهی بیسرپرستها میگذارم. آنی به ما
نام اسلحه: ضد تانک 300 - B
کشور سازنده: رژیم اشغالگر قدس
وزن: 8 کیلوگرم
سرعت حرکت گلوله: 270 متر بر ثانیه
حداکثر برد: 400 متر
اجازه داد مدتی با هم حرف بزنیم بعد گفت که حالا دیگر
وقت رفتن است. من نمیخواستم دوباره از مادرم
جدا شوم. آنی گفت که من هر هفته او را خواهم دید
و مادر قول داد که دفعهی بعد دیر نیاید. هردوی ما
وقت خداحافظی همدیگر را بوسیدیم و گریه کردیم.
وقتی به خانه برگشتم،فران جلوی در منتظر من بود.
گفت که دلش برایم تنگ شده و از ملاقات پرسید.
من همه چیز را تعریف کردم. به او گفتم که ناراحت
بودم چون دلم برای مادرم تنگ میشد و او گفت که
احساس مرا میفهمد چون او هم بعضی اوقات دلش
برای بچههایش تنگ میشود. فکر میکنم او واقعاً
میدانست من چه احساسی دارم. حالا مدتی است که
پیش فران زندگی میکنم. من به زندگی کردن با آنها
عادت کردهام و فکر میکنم آنها هم به من عادت کرده
باشند. بعضی اوقات من ناراحت یا عصبانی میشوم.
اما نه خیلی زیاد. میدانم که فران و پل به خوبی از من
نگهداری میکنند. مادرم گفت: خوشحال است از اینکه
من با یک خانوادهی خوب زندگی میکنم و آنی گفت که
بزودی دوباره با مادرم خواهم بود.
پایان
مجلات دوست کودکانمجله کودک 274صفحه 13