مجله کودک 275 صفحه 31

حمیدرضا شاه آبادی باران و تابستان نوار با رنگ بنفش دوچرخه خوب جور در می­آید. نه دلم آرزوی یک دینام هم داشتم. دینام قبلی را دست دوم خریده بودم. زود سوخت. فقط دو سه شب با چراغ روشن دوچرخه از کوچه بالا و پایین رفتم و از فردایش باید دم در می ایستادم و به حسن و چراغهای روشن دوچرخه­اش نگاه می­کردم که پیش من ویراژ می­داد تا دلم را آب کند. همه اینها را امسال تابستان می­توانستم بخرم، به شرط آنکه بتوانم خوب کار کنم. و به شرط آن که دایی حیدر باز اصرار نکند که مثل پارسال بروم تراشکاری پیش خودش آب صابون و کات کبود درست کنم و او هم سر هر ماه مزدم را بدهد به مادرم. شب قبل حرفهایم را با مادرم زده بودم و او قبول کرده بود که مثل پیرارسال بروم دنبال همان بستنی فروشی. سوار دوچرخه شدم و رکاب زدم، خیالم تخت دوچرخه­ام را آوردم بیرون. در حیاط را بستم و پاچه­ی راست شلوارم را بالا زدم. همین دیروز شلوارم لای زنجیر گیر کرد و سوراخ شد. حالا اگر شلوار تو کوچه­ایم بود اشکالی نداشت. اما این شلوار مدرسه­ام بود. باهاش مهمانی هم می­رفتم. اگر این یکی هم می­رفت لای زنجیر، مادر بیچاره­ام می­کرد. چاره­ای نداشتم، یا باید یک قاب زنجیر می­خریدم و یا پاچه­ی شلوارم را می­زدم بالا، حالا درست که به قول حسن می­شدم مثل آب حوضیها، اما هر چه بود از پاره شدن شلوار بهتر بود. باید چند روزی این طوری سر می­کردم تا پنجاه تومان قاب زنجیر جور شود چیزی نبود؛ دو سه روز بستنی فروشی جورش می­کرد. تازه می توانستم نوارپیچی بدنه اش را هم عوض کنم. خیلی دلم می­خواست یک نوار سفید روی دوچرخه­ام بکشم. حتم داشتم که رنگ سفید نام خودرو: توپ ریلی کشور سازنده: لهستان نوع اسلحه: ماشین گان و توپ سبک

مجلات دوست کودکانمجله کودک 275صفحه 31