
گفت:« ریاضی.»
گفتم: «حالا خودت را ناراحت نکن. بگذار
برسیم.»
گفت: «خوش به حالت که آنقدر بی خیالی، حق هم
داری، خیلی دمت گرم است. حسابی می خوانی، هیچ
وقت هم تک نمی گیری.»
- من زیاد نمی خوانم.
- تو گفتی و من هم باور کردم.
هیچ کس باور نمیکرد که زیاد درس نمی خوانم،
در حالی که کمتر از همه من می خواندم. نمیدانم
چطور بود که با یک بار خواندن مطلب را یاد
میگرفتم. این را مادرم هم فهمیده بود. برای همین
سر به سرم نمی گذاشت.
وارد خیابان که شدیم، تندتر پا زدم. زود به
مدرسه رسیدیم. بچه ها تک و توک تو می رفتند و
بیرون می آمدند. با دوچرخه توی حیاط
مدرسه رفتیم. تابستانها و روزهای امتحان
که کلاسها تعطیل بود، میگذاشتند
چرخهایمان را تو ببریم، اما روزهای دیگر نه.
دوچرخه را گوشهی حیاط قفل کردم. و با جواد راه
افتادیم به طرف دفتر. جواد رنگش مثل گچ سفید شده
بود. سرش را طرف آسمان گرفت و گفت: «یا خدا...»
* کنایه از سرعت گیر در سطح خیابان است.
بالاخره جواد تجدید شده است
یا قبول میشود؟ تا آنها کارنامه
را از مدرسه بگیرند، دلشان هزار
جور راه میرود. میتوانید ادامهی
داستان را در کتاب «باران و تابستان»
که به قیمت 140 تومان منتشر شده،
دنبال کنید و بخوانید.
رختخواب غلط زدم.
گفتم: «بی خیالش.»
گفت: «اگر تجدید بیارم بابام بیچارهام میکند.»
- مگر خراب کردی؟
- ریاضی را.
- ناراحت نباش خدا کریمه.
با لحن پر غیظ گفت: «نمی ره تو کلهام این
لامروت.
پرسیدم: « چی؟»
نام توپ: هویتزر ریلی
کشور سازنده: انگلستان
وزن: 7700 کیلوگرم
حداکثر بُرد: 13 هزار متر
مجلات دوست کودکانمجله کودک 275صفحه 33