
برگردد تا تنها نباشم!»
چشم سوگلی به آسمان افتاد. از چند تا کوچه آنطرفتر دود به
آسمان میرفت. سوگلی خندید و گفت: «ننه جانم آتش روشن
کرده تا نان بپزد. کاش زودتر با یک سفره نان از راه برسد!»
سوگلی به ننه و نانهای خوشمزه فکر میکرد که صدای در
بلند شد. دوید و در را باز کرد. پشت در، شوهر خاله نگین،
یعنی مشهدی امین با یک جعبه انگور ایستاده بود. مشهدی گفت:
«خاله نگین خانه نیست. من هم کلید ندارم. این جعبهی انگور
گوشهی حیاط شما باشد تا بعد بیاییم و آن را ببریم.»
مشهدی امین، جعبهی انگور را گوشهی حیاط گذاشت و
رفت. سوگلی هم برگشت و دوباره بالای پلهها نشست. ناگهان
صدای وزوزی شنید. روی انگورهای خاله نگین زنبوری را
دید. زنبور هم سوگلی را دید. بالی زد و چرخی زد. کنار او
آمد و گفت: «سوگلی، لپت گُلی! زود بیا پایین، مثل من
بخور، انگور شیرین.»
سوگلی آب دهنش را قورت داد. نگاهی به انگورها
کرد و گفت: «اتفاقاً گرسنه هستم.» و یک پله پایین آمد؛
ولی همانجا ایستاد و پایین نرفت. کمی فکر کرد. بعد به
زنبور گفت: «پرت طلا، زنبورِ بلا، این انگورها، نیست مال ما.
خوشمزه و شیرین است؛ ولی مالِ خاله نگین است.»
بعد دودی را که به آسمان میرفت نشان داد و گفت:
«نگاه کن! ننه جانم نان میپزد. وقتی بیاید برایم نان
میآورد.»
زنبور، وزوزی کرد و بال زد و رفت. سوگلی روی پلهی
دوم نشست و دستش را زیر چانهاش زد و سعی کرد به
انگورها نگاه نکند. به ننه جان و سفرهی نان فکر میکرد که
صدایی شنید. سرش را برگرداند . کنار جعبهی انگور، گنجشکی
دید. گنجشک با نوکش تند و تند به انگورها نوک میزد و جیک
جیک میکرد. گنجشک، سوگلی را روی پله دید. به طرفش پرید و
نام خودرو: 90- AS
کشور سازنده: انگلستان
وزن: 45 هزار کیلوگرم
سلاح: توپ هویتزر 155 میلی متری
حداکثر سرعت در جاده: 55 کیلومتر در ساعت
مجلات دوست کودکانمجله کودک 276صفحه 32