مجله کودک 279 صفحه 31

خانه ی چوب کبریتی فروزنده ی خداجو صبح بود و آفتاب گرمای دل انگیزی داشت . کوچه ها با پوششی از برگهای زرد و قهوه ای فرش شده بودند ، و درختان خزان زده غمگین به نظر می رسیدند . پاییز با تمام زیبایی اش سپری می شد . زمستان در راه بود . انبوه بچه ها ، کیف و کتاب به دست ، راهی مدرسه بودند . کوچک ترها بین راه بازیگوشی می کردند و بزرگ ترها با عجله می رفتند تا زودتر به مدرسه برسند . رضا هم به طرف مدرسه می رفت ، امام مثل همه خوشحال نبود . چهره ی آفتاب سوخته اش ، که به زردی می زد ،سخت غمگین بود ، و چشمان سیاهش قصه از رنجها می گفت . در حالی که چشم به زمین دوخته بود ، آهسته گام برمی داشت ، و در سکوت به صدای خش خش برگهایی که زیر پاهایش خرد می شدند ، گوش می داد . دلشوره داشت . قلبش به شدت می تپید . دلش می خواست هیچ وقت به مدرسه نرسد؛ اما بالاخره چشمانش به درِ بزرگ مدرسه افتاد . همان جا ایستاد . در این هنگام بود که با تمام وجود احساس غربت کرد . همان طور که به تابلوی مدرسه خیره شده بود ، به یاد مدرسه ی خودشان افتاد ، به یاد حیاط بزرگ و نخلهای سر به فلک کشیده اش ، و به یاد آن کلاسهای نشسته در رطوبت گرم جنوب . انگار همین دیروز بود که با علی و بقیه ی دوستانش پشت نخلها سنگر گرفته بودند و با هسته های خرما به سوی هم نشانه می رفتند . ناگهان تنش لرزید و به خود آمد . یادش آمد که دیگر آن سنگرها برای بازی نیست و به جای هسته های خرما ، گلوله های داغ و آتشین توپ همکلاسیهایش را نشانه می روند . چند قطره اشک بر گونه ی سردش دوید . با پشت دست اشکهایش را پاک کرد . و با قدمهایی سنگین وارد مدرسه شد . تازه رنگ خورده بود . بچه هایی که دیر آمده بودند . با عجله به طرف کلاسهایش می دویدند . رضا بهت زده و تنها وسط حیاط ایستاد . در همین هنگام ، یکی از بچه ها به طرفش آمد و پرسید : « شاگرد جدید هستی ؟ » رضا به طرف او برگشت گفت : « بله » . تازه پسرک متوجه شد که رضا یک دست ندارد . جا خورد؛ اما به رویش نیاورد . با مهربانی نگاهش کرد و گفت : « بیا برویم کلاست را پیدا کنیم . » رضا به نشانه ی موافقت سرش را تکان دارد و با یکدیگر وارد راهرو شدند . این سگ حتی می تواند ذرات کوچک میکروسکوپی که از پوست یا لباس اشخاصی بر جای مانده باشد را هم با حس بویایی قوی خود ردیابی کند .

مجلات دوست کودکانمجله کودک 279صفحه 31