مجله کودک 281 صفحه 17

صالح پیشانی سیاه خود را خاراند و گفتک « باور کنید نمی شود . » هر سه پرسیدند : « چرا؟ » باد گرمی پنجره ی اتاق را تکان داد . یک کبوتر از پشت پنجره پرید . صالح پنجره را بست و آهسته گفت : « همین تازگی ها دو تا از مامورهای خیلی بد و سنگدل را فرستادم به سیاهچال . اما می دانید چه شد؟ » - چه شد؟ - خیلی زود آن دو نفر آدمهای خوب و عابد شدند . حالا هم شنیده ام نماز و عبادت هستند . مردان عباسی عصبانی شدند . - بگو آن دو مامور بیایند . صالح دستور داد مأمورانش ، آن دو مأمور را بیاورند . آن دو وقتی آمدند صالح پرسید : « به این مردان بگویید که حسن عسکری (ع) به شما چه گفت که اهلُ عبادت شدید؟ » یکی از آن ها گفت : « چه بگویم از بزرگواری او که تمامی نداشت . از ما چیزی نمی خواست . در جواب بدی هایمان محبت می کرد . هر وقت او را می دیدیم بدنمان می لرزید . او . . . » صالح گفت : « بس است دیگر ، بروید ! » آنها رفتند . ناگهان صدایی از سمت سیاهچال بلند شد . صدایی مهربان و دوست داشتنی که قرآن می خواند . * به بزرگان حکومتی آن زمان ، عباسی می گفتند . « دوست » سالگرد ولادت با سعادت « حضرت امام حسن عسگری (ع) » را تبریک می گوید . ترکیب خصوصیات انسانی و حیوانی در یک مجسمه و قدیمی ترین نوع این کار است .

مجلات دوست کودکانمجله کودک 281صفحه 17