صالح پیشانی سیاه خود را خاراند و گفتک « باور کنید نمی شود . »
هر سه پرسیدند : « چرا؟ »
باد گرمی پنجره ی اتاق را تکان داد . یک کبوتر از پشت پنجره پرید . صالح پنجره را بست و آهسته گفت : « همین تازگی ها دو تا از مامورهای خیلی بد و سنگدل را فرستادم به سیاهچال . اما می دانید چه شد؟ »
- چه شد؟
- خیلی زود آن دو نفر آدمهای خوب و عابد شدند . حالا هم شنیده ام نماز و عبادت هستند .
مردان عباسی عصبانی شدند .
- بگو آن دو مامور بیایند .
صالح دستور داد مأمورانش ، آن دو مأمور را بیاورند .
آن دو وقتی آمدند صالح پرسید : « به این مردان بگویید که حسن عسکری (ع) به شما چه گفت که اهلُ عبادت شدید؟ »
یکی از آن ها گفت : « چه بگویم از بزرگواری او که تمامی نداشت . از ما چیزی نمی خواست . در جواب بدی هایمان محبت می کرد . هر وقت او را می دیدیم بدنمان می لرزید . او . . . »
صالح گفت : « بس است دیگر ، بروید ! »
آنها رفتند . ناگهان صدایی از سمت سیاهچال بلند شد . صدایی مهربان و دوست داشتنی که قرآن می خواند .
* به بزرگان حکومتی آن زمان ، عباسی می گفتند .
« دوست » سالگرد ولادت با سعادت « حضرت امام حسن عسگری (ع) » را تبریک می گوید .
ترکیب خصوصیات انسانی و حیوانی در یک مجسمه و قدیمی ترین نوع این کار است .
مجلات دوست کودکانمجله کودک 281صفحه 17