مجله کودک 283 صفحه 9

قبلاً در روز عاشورا هم گریه ی پدربزرگ را دیده بودم . امّا تا آن روز ندیده بودم که پدربزرگ برای درد خودش هم گریه بکند . پدربزرگ من یک روحانی است . تمام شهر او را دوست دارند . پدر و پدربزرگ او هم روحانی بودند . پدربزرگ خیلی دلش می خواست که پدر من هم روحانی بشود . امّا بابای من کارمند شد و در عوض ، عموی کوچکم دارد درس طلبگی می خواند . نوه های پدربزرگ من ، همه پسر هستند . غیر از من که تنها فرزند پدر و مادرم هستم . پدربزرگ ، مرا خیلی دوست دارد . گاهی عروس ها و دامادهای پدربزرگ به هم می گویند که آقا ، مریم را بیشتر از همه نوه هایش دوست دارد . آن وقت ، من قند توی دلم آب می شود . ولی پدربزرگ می گویند این طور نیست . مریم چون دختر است ، من بیشتر به او می رسم . آخه دخترها مثل گل هستند وگل ، لطیف تر است و به مراقبت بیشتری نیاز دارد . البته من دلم می خواهد پدربزرگ ، بیشتر از این ها به من توجه کند . ولی هم سر او شلوغ است و هم ما کم به دیدنش می رویم . تا این که امسال ، آن اتفّاق تلخ باعث شد بیشتر پیش او بمانیم . من فکر می کردم ، به محض دیدن پدربزرگ خودم را توی بغلش می اندازم و به خاطر مرگ مادربزرگ ، با هم گریه می کنیم . امّا همین که ما سه نفر وارد اتاق شدیم ، پدربزرگ ، اوّل پدرم را بغل کرد و با صدای بلند گریه کرد . بعد مادرم را بوسید و آن وقت دستی به سر من کشید و نگاهم کرد . در نگاه پدربزرگ ، غم عجیبی بود . امّا معنی دیگری هم داشت . پدربزرگ با نگاهش به من گفت که این غم ، بیشتر از همه مال او و پدرم است . من هم باید آرام باشم و زیاد گریه و زاری راه نیندازم . به خاطر همین من ساکت کنار پدربزرگ نشستم و اشک ریختم . ادامه دارد . یکی از انواع کمیاب خرس ، پاندا نام دارد . خرس های پاندا در مرکز و غرب چین زندگی می کنند و تنها چند صد راس از آن ها باقی مانده اند . درختان بامبو ، محل اصلی زندگی خرس های پاندا است .

مجلات دوست کودکانمجله کودک 283صفحه 9