مجله کودک 285 صفحه 8

قصه های من و پدر بزرگ افشین علاء پدر بزرگ عاشق عصر که نشستیم روی ایوان تا چای بخوریم ، دایی جان محمود از راه رسید ، عصا زنان وارد حیاط شد و در حالی که زیر لب ، چیزهایی می گفت نگاهی به در و دیوار و باغچه انداخت . با این که نمی فهمیدم چه می گوید . ولی می دانستم که درباره ی جای خالی مادر بزرگ حرف می زند . دایی جان محمود ، برادر مادر بزرگم بود و این دو خواهر و برادر خیلی به هم علاقه داشتند . البته من این را از عمّه زهرا شنیدم پدر بزرگ ، به محض دیدن دایی جان ، از جا بلند شد و با این که حالش زیاد خوب نبود . از پله ها پایین آمد و به استقبال دایی جان محمود رفت . من خیلی تعجب کردم وقتی دیدم که آن دو تا به هم رسیدند . همدیگر را در آغوش گرفتند و گریه کردند ، آخر چند روزی از فوت مادر بزرگ می گذشت و کم کم همه چیز داشت عادی می شد . پدر بزرگ هم توی این چند روز ، بیشتر ساکت بود و پیش مردمی که برای تسلیت می آمدند . شکایتی نمی کرد و اشک نمی ریخت . از خدا که پنهان نیست . از شما چه پنهان ، حتی من بعضی وقتها فکر می کردم که پدر بزرگ ، خیلی زود همسرش را فراموش کرده است . اما وقتی گریه های او و دایی جان محمود را دیدم ، تازه فهمیدم که پدر بزرگ چقدر دلش برای خانم جان تنگ شده است . یواشکی به عمّه زهرا که باز هم داشت اشک هایش را پاک می کرد . گفتم : "حالا دیگه چرا دارند گریه می کنند ؟ آنها که قبلاً همدیگر را دیده بودند ." عمّه زهرا آهی کشید وگفت : "عزیز دلم ، هنوز خیلی زوده که بفهمی آقاجون چقدر تنها شده ، آخه پدر بزرگ و مادر بزرگت ، عاشق هم بودند ." خیلی تعجب کردم . اصلاً انتظار شنیدن این حرف را نداشتم ، قبلاً توی کتابها و فیلم ها زیاد دیده بودم که آدمها عاشق هم بشوند . اما فکر نمی کردم آقا جون که یک روحانی سرشناس بود ، با آن همه حرف های جدّی و کار های مسجد و نمازها و منبرهایش . اهل عشق و عاشقی هم باشد خانوم جان هم - که خدا رحمتش کند - تا وقتی زنده بود ، آن قدر به پدر بزرگ احترام می گذاشت ، که انگار به پدرش احترام می گذارد ، پس چطوری این دو تا آدم پیر و مؤمن و نورانی ، عاشق هم بودند ؟ اما دایی جان محمود که آمد بالای ایوان و با C# مثل Caesar (سزار) : ژولیوس سزار از معروفترین امپراتوران روم است . او از دوران جوانی وارد درگیری های سیاسی

مجلات دوست کودکانمجله کودک 285صفحه 8