مجله کودک 289 صفحه 32

نوکهاشونو تکان می دادند . اما یک روز صبح ، وقتی آفتاب همه جا را روشن کرد ، خروس و پرنده ها آفتاب همه جا را روشن کرد ، خروس و پرنده ها سراغ علی کوچیکه نیامدند ، علی کوچیکه هر چه منتظر ماند و هر چه از پنجره بیرون را نگاه کرد . خبری نبود ، اول خیال کرد خواب می بیند . دستی به چشمهایش کشید . اما نه ، خواب نبود . بعد خیال کرد هنوز صبح نشده . سرش را از پنجره بیرون آورد . اما نه ، شب نبود ، دست و صورتش را آب زد ، یاد خدا کرد . لباسهاشو به تن کرد . نون و پنیری خورد و از خانه آمد بیرون . پرنده ها را دید که وسط شاخه های درخت روبروی خانه شان نشسته بودند و سرهاشان را پائین گرفته بودند . علی کوچیکه با خوشحالی گفت : "سلام دوستهای من! سلام پرنده ها! شما کجا هستید؟" اما پرنده ها از جایشان تکان نخوردند ، علی کوچیکه غصه دار شد و رفت طرف تپه ی گلها ، در راه هیچ یک از دوستانش را ندید ، نه پرنده ها بودند ، نه خروس ، نه خرگوش ، درخت و گلها ، تنها بودند ، مثل علی کوچیکه ، علی کوچیکه بالای تپه ی گلها که رسید خسته شد . نشست روی سبزه ها وسرش را گذاشت روی زانوهایش نفهمید چقدر آنچا نشسته بود که دید دوستش خرگوش آمده و پیشش نشسته است . علی کوچیکه سرش را بلند کرد و دستی به پشت نرم خرگوش کشید . خرگوش ، گوشهایش را بالا گرفت . علی کوچیکه گفت : "خرگوش جان! بقیه ی دوستهامون کجان ، پرنده ها ، خروس؟" کشتی اکتشافی کوک ، "اندور" نام داشت که کشتی با سوخت زغال سنگ بود . او تغییراتی در دکل و ترتیب بادبانها انجام داد و با آن به اکتشاف جزایر جدید پرداخت .

مجلات دوست کودکانمجله کودک 289صفحه 32