مجله کودک 292 صفحه 8

قصه های من و پدربزرگ آن پدر ودختر افشین علاء صبح زود ، عمه زهرا برای نماز بیدارم کرد . با این که اصلاً دلم نمی آمد رختخواب گرم ونرم را رها کنم و از خواب شیرین بلند شوم ، این کار را کردم . آخر از همان شبی که به مسجد رفته بودیم ، به خودم قول داده بودم همیشه نمازم را اول وقت بخوانم . بعد از نماز صبح ، دوباره رفتم توی رختخوابم و خواستم بخوابم که عمه زهرا گفت : "دلت میاد صبح به این قشنگی ، دوباره بگیری بخوابی؟" گفتم : "آخه خیلی خوابم میاد . شما هم بگیر بخواب ، یکی دوساعت دیگه پا می شیم ." عمه زهر گفت : "نه عزیزم ، من باید حیاط را آب و جارو کنمو به گل ها آب بدهم . وقتی که آقاجون میاد خونه ، دلش می خواد همه جا تمیز و مرتب باشه ." با تعجب پرسیدم : "مگه آقاجون خونه نیست؟ این وقت صبح ، کجا رفته؟" عمه زهرا گفت : مگه نمی دونی که آقا جون هر روز صبح بعد از نماز ، برای پیاده روی از خونه میره بیرون؟" کمی فکر کردم و گفتم : "نه ، نمی دونستم آخه همیشه این موقع صبح من خواب بودم !" عمه زهرا لبخندی زد ورفت تا به کارهایش برسد . من هم دراز کشیدم سعی کردم بخوابم . اما انگار خواب از سرم پریده بود . داشتم به پدر بزرگ فکر می کردم که با این سن وسالل صبح ها به فکر ورزش و پیاده روی است . باورم نمی شد که آدمی با موقعیت پدر بزرگ ، حوصله داشته باشد که هر روز صبح زود برای پیاده روی ، از خانه برود بیرون . از این :که آرام آرام داشتم پدر بزرگم را بیشتر و بهتر می شناختم ، بیماری هایی که بخش زیادی از مردم یک ناحیه را در یک زمان مبتلا می کنند . "اپیدمی" یا "همه گیری" نامیده می شوند . بیماری هایی مثل مالاریا و ایدز به صورت همه گیری ظاهر می شوند . در مالاریا نوعی پشه ، عامل بیماری را از راه نیش زدن

مجلات دوست کودکانمجله کودک 292صفحه 8