مجله کودک 292 صفحه 9

خوشحال بودم درهمین فکرها بودم که کم کم چشم هایم سنگین شد و خوابم برد توی خواب ، پدر بزرگ را می دیدم که عصازنان ، در کوچه ها و خیابان های شهر راه می رود و من هم در کنار او هستم . نمی دانم خوابم چقدر طول کشید ، ولی وقتی چشم باز کردم صدای در حیاط را شنیدم از جا بلند شدم و رفتم روی ایوان ، پدر بزرگ ، در حالی که کمی خسته بود ، از راه رسیده بود و عمه زهرا در را برایش باز کرده بود . بساط سماور و چای و نان و پنیر هم روی ایوان بود و سنگفرش حیاط ، حسابی آب و جارو شده بود . گل های توی باغچه و شمعدانی های دور حوض ، حسابی تر و تازه شده بودند و بوی خوش آنها در حیاط پیچیده بود . معلوم بود که عمه زهرا در مدتی که من خواب بودم و پدر بزرگ هم بیرون بود ، حسابی زحمت کشیده بود . سینه ام را از هوای پاک صبح و عطر گل ها پر کردم وچند نفسی عمیقی کشیدم . پدر بزرگ هم بیرون بود ، حسابی زحمت کشیده بود سینه ام را از هوای پاک صبح ، و عطر گل ها پر کردم و چند نفس عمیقی کشیدم ، پدر بزرگ و عمه زهرا که هنوز متوجه من نشده بودند ، داشتند با هم خوش و بش می کردند کمی تعجب کردم . آخر طوری با هم رفتار می کردند که انگار مدّتها همدیگر را ندیده باشند . پدر بزرگ از همان دم در حیاط نگاهی به خانه ی قدیمی و پاکیزه اش انداخت و گفت :"خدا عمرت بده دخترم ، خونه رومثل دسته گل تمیز کردی !" عمه زهرا هم با همان لبخند همیشگی گفت : "وقتی که آدم ، پدری مثل شما داشته باشه ، دلش می خواد جای قدم هاتونو با مژه های چشم ، آب و جارو کنه ." آن وقت پدر بزرگ ، دخترش را محکم در بغل گرفت و چشم هایش را بوسید . عمه زهرا هم سرش را پنهان کرد . آن دو ، چند دقیقه به همین حالت ایستادهه بودند وحرف هایی با هم می زدند که من نمی شنیدم اما معلوم بود که حرفها ، حرفهای دو آدم عاشق است . هرگز فکر نمی کردم که رابطه یک دختر و پدر می تواند این قدر قشنگ باشد . باز هم درس تازه ای گرفته بودم . پدر بزرگ که من همیشه فکرمی کردم رفتارهایش جدی و رسمی است . عاشق دخترش بود . من آن روز احساس کردم که آن پدر و دختر را برای اولین بار است که می بینیم . به انسان منتقل می کند . در ایدز ، نوعی ویروس در بروز بیماری دخالت دارد . بیماری های قلبی و انواع سرطان ها نیز از دیگر بیماری هایی هستند که در بسیاری از کشورهای جهان شایع می باشند .

مجلات دوست کودکانمجله کودک 292صفحه 9