مجله کودک 293 صفحه 8

قصه های من و پدر بزرگ دردهای پدر بزرگ افشین علاء بعد از ظهر آن روز چون صبح زود از خواب بلند شده بودم ، چشم هایم سنگین شده بود . عمه زهرا که داشت کنار حوض ، ظرف های ناهار را می شست . نگاهی به من که روی ایوان نشسته بودم انداخت وگفت : "عمه برو یه کم بخواب تا سرحال بشی ." خمیازه ای کشیدم وگفتم : "پیشنهاد خوبیه ، خودت نمی خوابی عمه جون ؟" عمه زهرا گفت : "نه عزیزم ، من باید بیدار باشم . آقا جون کمی حال نداره ، بهتره مواظبش باشم ." نمی دانم عمه زهرا از کجا فهمیده بود حال پدر بزرگ خوب نیست . چون سر ناهار ، هیچ نشانه ای از حال نداری در آقاجون ندیده بودم . فکر کردم چیز مهمی نیست و بلند شدم و رفتم توی اتاق و دراز کشیدم و خیلی زود به خواب سنگین رفتم . عصر بود که با صدای نگران عمه زهرا از خواب بیدار شدم . عمه زهرا در همان اتاقی که من خوابیده بودم . پای تلفن نشسته بود و با نگرانی به کسی توضیح می داد . کمی که هوشیار شدم ، فهمیدم دارد درباره ی حال پدر بزرگ با کسی صحبت می کند نام آقای دکتر صبوری را که شنیدم ، مطمئن شدم حال پدر بزرگ خوب نیست و عمه زهرا دارد از دکتر خواهش می کند که برای عیادت او به خانه ما بیاید . دکتر صبوری از دوستان قدیمی پدر من بود که با هم ، همکلاس بودند ، پدرم بعد از دانشگاه ، در همان تهران مانده بود ، اما آقای صبوری که پزشکی خوانده بود ، به شهر خودش برگشته بود و پزشک ماهری شده بود . با نگرانی از جا بلند شدم و کنارعمه زهرا نشستم . عمه زهرا اشاره کرد که بروم و مواظب آقا جون باشم . من هم بلند شدم وبا عجله خودم را به اتاق پدر بزرگ رساندم .پدر بزرگ ، بی حال به پشتی تکیه داده بود و چهره ی نورانی اش ، سفیدتر و رنگ پریده شده بود . دانه های درشت عرق روی پیشانی اش نشسته بود و سینه اش ، به خاطر نفس های نامنظم بالاو پایین می رفت . هزاران سال است که انسان پرندگان بلند پروازی مانند باز ، قوش و شاهین را تربیت می کند این پرندگان در شکار کردن به کمک انسان می آیند .

مجلات دوست کودکانمجله کودک 293صفحه 8