مجله کودک 294 صفحه 8

قصه های من وپدربزرگ دردهای پدر بزرگ قسمت دوم افشین علاء دکتر که آمد ، عمه زهرا خواست به پدر بزرگ کمک کند تا از جایش بلند شود . اما آقای دکتر نگذاشت که پدر بزرگ از جایش تکان بخورد . کنار پدربزرگ نشست و دستگاه فشار خون را از کیفش بیرون آورد . من کمک کردم تا آستین آقاجون را بالا بزنیم . دستهای مهربان پدربزرگ مثل وقت هایی که وضو می گرفت ، قشنگ دوست داشتنی بود . عمه زهرا که حواسش به دستگاه فشار خون بود با دیدن شماره ی روی دستگاه اخم هایش توی هم رفت . آقای دکتر هم نگاهی به عمه زهرا انداخت .معلوم بود فشار خون پدر بزرگ بالاست . آقای دکتر به پدر بزرگ گفت: "حاج آقا اگر اجازه بدهید باید ریه هایتان را هم معاینه کنم ." پدربزرگ در حالی که صدای نفس هایش بلند شده بود ، گفت: "وضع قلبم خیلی خراب است ؟" دکتر جوابی نداد ، اما از عمه زهرا خواست که لباس آقا جون را بالا بزند تا بتواند پشتش را معاینه کند . من هم به عمه زهرا کمک کردم و به آرامی ، این کار را انجام دادیم . اماهمین که پشت آقاجون را بالا زدیم . برجستگی خط ها ، نشان می داد که ازمدتها قبل ، بر تن پدر بزرگ جاخوش کرده است با دیدن آنها ، ناگهان دلم فرو ریخت . احساس کردم چیزی توی قلبم درد فشرده می شود . نمی توانستم حدس بزنم که آن قرمزی پشت آقاجون ، بر اثر چه چیزی بوجود آمده است . اما قلبم گواهی می داد که نشانه های خوبی نیست . آقای دکتر ، بعد از معاینه ی پدر بزرگ دستورات لازم را به عمه زهرا داد ونسخه ای هم نوشت و رفت .عمه زهرا هم جای آقاجون را انداخت واز او خواست که استراحت کند .بعدهم دست مرا گرفت وبا هم رفتیم روی ایوان . عصر غم انگیزی بود . صدایی از هیچ طرف نمی آمد . نسیم خنکی هم نمی وزید . فقط گاه گاهی بسیاری از جوانان تحصیلات بالاتر خود را در دانشگاهها و مدارس عالی طی می کنند . آموزش دراین مراکز سه تا چهار سال به طول می کشد وشخص دارای درجاتی می شود .

مجلات دوست کودکانمجله کودک 294صفحه 8