مجله کودک 295 صفحه 33

اسب سفید و درّه سبز سرور پوریا خورشید آرام آرام از پشت کوه بالا آمد . به سر کوه رسید وهمان جا ایستاد . به دور و برش نگاه کردحیوانات جنگل هنوز خواب بودند . خورشید ، خرگوش کوچولوی بازیگوش را با سوزنهای طلایی وگرمش ، قلقلک داد . خرگوش غلتی زد و از خواب پرید ، سرش را از پنجره ی خانه شان بیرون برد . دوستش ، خورشید را دید که مثل هر روز سرکوه منتظر ایستاده است . جستی زد و پرید میان علفهای نرم وخنک ، غلتید وغلتید ، خندید و خندید و صدایش همه جا پیچید . اسب کوچولوی سفید هم مثل هر روز ، صبح خیلی زود از خواب بیدار شد وتصمیم گرفت آن قدر از کوه بالا برود تا به خورشید برسد و با او بازی کند . اسب کوچولو هنوز به کمرکش کوه نرسیده بود . که صدای خنده ی خرگوش کوچولو توی گوشهای تیزش پیچید . با خودش گفت : "چه خوب ! پس غیر از من و خورشید یک نفر دیگر هم بیدار است ." بعد چهار نعل به طرف صدا رفت . آن کشاورزان به آب برای زراعت خود نیاز زیادی دارند . از گذشته های دور ، کشاورزان چینی باحفر کانال ، هدایت و دسترسی به آب را فراگرفته بودند . آن ها به این وسیله مزارع برنج خود را آبیاری می کردند .

مجلات دوست کودکانمجله کودک 295صفحه 33