مجله کودک 297 صفحه 16

روز قیامت مجید ملامحمدی بچه ها داد می زدند :« دوباره دلقک آمده . . . دوباره دلقک آمده ! » دلقک داشت با چوب بزرگش اسب سواری می کرد . باد کلاه گشادش را از روی سرش برداشت و برزمین انداخت . دلقک عصبانی شد . بچه ها و بزرگترها که دور او بودند خندیدند . دلقک صدای شتر درآورده و راه افتاد : « عُر . . .عُر . . . ! » بچه ها هم به دنبالش دویدند . دلقک ایستاد و گفت :« اگر به من پول بدهید ، برایتان صدای همه ی حیوانات را در می آورم . » چند مرد به او پول دادند . او با خوشحالی چهار دست و پا راه رفت و واق واق کرد . اول ایستاد و دست بر شکم گنده اش گذاشت . بعد به آن طرف میدان نگاه کرد . سه مرد را دید که به آنجا می آیند . یکی از آنها عمامه ی سبز به سر داشت . او امام سجاد (ع) بود . دلقک با خنده گفت :« الان وقت خوبی است . باید صدای خنده سجاد را بلند کنم . » دلقک با خنده گفت :« الان وقت خوبی است . باید صدای خنده سجاد را بلند کنم . » او صبر کرد . وقتی امام سجاد (ع) رد شد ، یواشکی دنبالش رفت . بعد عبایش را برداشت و روی شانه ی خود انداخت . بعد شکلک درآورد و خندید . امام سجاد (ع) با ناراحتی نگاهش کرد . دو مرد همراه او ، فوری دویدند و عبا را از دلقک گرفتند . دلقک برنج و نشاسته به همراه برخی دانه های خوراکی ، انرژی مورد نیاز انسان را تامین می کند .

مجلات دوست کودکانمجله کودک 297صفحه 16