مجله کودک 299 صفحه 8

قصه های من و پدربزرگ دخترا گُلَن افشین علاء عصر بود که پدربزرگ ، کمی حالش بد شد . عمّه زهرا باز هم زنگ زد به آقای دکتر . آقای دکتر هم آمد و پدربزرگ را معاینه کرد و دستور های لازم را به عمه زهرا داد . بعد پدربزرگ رفت توی اتاقش تا استراحت کند . من رفتم کنار تخت پدربزرگ و با نگرانی نگاهش کردم . پدربزرگ نگاهی به من کرد و آرام خندید . بعد دستش را دراز کرد و روی موهام کشید و گفت : « مریم جان ، به عمّه ات بگو زنگ بزنه مسجد بگه من امشب برای نماز نمی تونم بیام . » ناگهان فکری به سرم زد و گفتم : « آقاجون ؟ چرا زنگ بزنیم ؟ اجازه می دین من خودم برم/ » پدربزرگ کمی فکر کرد و گفت : « البته راه زیادی نیست . ولی اگه تنهایی بری ، نگران می شم . » گفتم : « نه آقاجون ، نگران نباشید . زودی برمی گردم . » پدربزرگ با مهربانی گفت : « آخه تو امانت پدر و مادرت در دست منی . اگه دوست داری تا مسجد بری ، خوب با عمّه زهرات برو . » فکری به ذهنم رسید و با شیطنت گفتم : « اگه پسر بودم ، حتماً اجازه می دادین تنهایی برم توی کوچه . ولی چون دخترم ، نمی ذارین . آخه ما دخترا چه گناهی کردیم که همه ش باید مواظبمون باشین ؟ » پدربزرگ که هم متعجّب کرده بود و هم از جرأت من خوشش آمده بود ، گفت : « فکر می کنی ، اگر پسر بودی ، بهتر بود ؟ » گفتم : « نه ، کسی به پسرا نمی گه خودتونو بپوشونین ، بلند خندیدین ، توی کوچه نرین ، مواظب حرف زدنتون باشین ، روسری سرتون کنین و . . . » سرامیک ماده ای است که به حرارت و الکتریسیته مقاوم است . قسمتی از شمع خودرو از سرامیک ساخته می شود .

مجلات دوست کودکانمجله کودک 299صفحه 8