
شاه مقوایی
شهرام شفیعی
سلام آقای مهربان
من یک دختر هشت ساله هستم ، حتماژ یک عالمه تعجّب می کنید . و به خودتان می گویید : « این دختر ، نشانی مرا از کجا پیدا کرده است ! »
الآن برایتان تعریف می کنم :
یک روز من ، هی گریه کردم و به دادشم گفتم : « مرا هم با خودت ببر راهپیمایی . »
داداشم گفت : « اُهوک ! راهپیمایی که جای دختر فسقلی ها نیست . برو عروسک بازی ات را بکن ! »
من باز گریه کردم و اشکهایم را با پرده ی اتاق پاک کردم .
مادرم گفت : « گریه نکن ! به بابا می گویم هر وقت چرخ فلکی آمد توی کوچه ، ببرد سوارت کند . پرده را کثیف نکن . »
گفتم : « مگر من بچه ام ؟ . . . تازه ، چرخ فلکی دیگر نمی آید . حتماً چرخ فلکش خراب شده . »
این را گفتم و باز گریه کردم .
داداشم یکهو آمد وسط و گفت : « اُهوک . . . . چرخ فکش سالمِ سالم است . »
گفتم : « پس چرا دیگر نمی آید ؟ »
داداشم یکهو آمد وسط و گفت : « تو هیچ نمی دانی ، می خواهی دنبال من هم بیایی ؟ بابا جان الآن هیچ کس نمی رود سر کار . بستنی فروشها و لبوفروشها و چرخ فلکی ها هم دیگر نمی روند سر کار . »
من از پشت پرده آمدم بیرون و بغل آن رادیو بزرگه نشستم . بعد گفتم : « خُب برای چی نمی روند سر کار ؟ »
مادرم بافتنی اش را گذاشت روی پایش و خندید . بعد گفت : « برای اینکه دیگر شاه هم نتواند بیاید سر کار ! . . . بعدش هم مردم را ول کند . »
یکهو جیغ زدم و باز گفتم : « می آیم . . . می آیم . . . من هم می آیم راهپیمایی . »
دادشم یک لیوان آب خورد و گفت : « مامان ! به این بگو ولم کند . خودم را هم به زور راه می دهند . »
شستشوی مرتب دست و حمام کردن از دیگر کارهایی است که باعث حفظ سلامتی می شود .
مجلات دوست کودکانمجله کودک 299صفحه 33