مجله کودک 299 صفحه 34

من دوباره رفته بودم پشت پرده و فقط یک چشمم بیرون بود . داداشم داشت به عکس شما نگاه می کرد . یکهو گفت : « این که چیزی نیست . خودم نشانی اش را دارم . » مادرم گفت : « نشانی کی را داری ! » . . . می دانید بعدش داداشم چه کار کرد ؟ دستش را گرفت طرفِ عکس شما . من گفتم :« اگر راست می گویی ، الآن کجاست ؟ » داداشم گفت : « معلوم است دیگر . . . توی خارج است . توی یک جایی که مال پاریس است . دلت می خواهد برایش نامه بنویسی ؟ » گفتم :« حالا می بینی . برایش هزار تا نامه می نویسم . » داداشم گفت :« اُهوک . . . یکی بیشتر ننویس . هزار تار را که وقت ندارد بخواند . » آقای مهربان ! الآن مادرم خانه نیست . رفته است توی صفِ نفت . صفِ نفت از اینجا تا خانه بابابزرگم است . از بس که دراز است . نقاشی صف نفت را هم برایتان کشیده ام . خواهرم دارد گریه می کند . باید بروم و شیشه ی شیرش را بگذارم توی دهانش . تا نامه ی بعدی خداحافظ . سلام به آقایی که از خانه اش دور است پس شما کی برمی گردید ؟ هر وقت بابابزرگم می خواهد بیاید خانه ی ما ، من هِی می روم توی کوچه ، راه می روم تا ببینم کی می آید . الآن هم که شنا می خواهید بیایید ، مردم هی راه می روند . توی خیابان راه می روند . اما شاه حسودی اش می شود و تند تند مردم را با تیر می زند . راستی ، نمی دانم برایتان نوشته ام یا نه . برادرم دارد یک شاه مقوایی بزرگ درست می کند . می گوید : « تا وقتی تمام نشود ، به هیچ کس نشانش نمی دهم . » مادرم هم می گوید :« تا وقتی تمام نشود ، به هیچ کس نشانش نمی دهم . » مادرم هم می گوید :« نشان نمی دهی که نده ! خیلی چشم دیدنش را داریم ؟ ! » آقای مهربان امروز بابایم عکس شما را برداشت و روی شیشه ی تلویزیون چسباند . آخر ، چند روز بود که مادرم می گفت : « این تلویزیون بی خاصیت ، اصلاً نشانش نمی دهد . فقط مسابقه والیبال نشان می دهد . » امروز بابایم عکس شما را از روی طاقچه برداشت و با چسب نواری ، چسباند روی تغذیه مناسب که در آن از چربی های جامد و قندها کمتر استفاده شود ، راه دیگری برای حفظ سلامت است .

مجلات دوست کودکانمجله کودک 299صفحه 34