مجله کودک 302 صفحه 10

تابستان خود را این گونه گذراندم قسمت اول امیر محمد لاجورد فاطمه : " . . . . دیدی رعنا جون ؟ بالاخره جور شد ، بابام روراضی کردم ، بهت گفته بودم که قراره بابا از طرف اداره دو سه روزی بره کرمان ، بالاخه راضی اش کردنم تا منو هم برداره وسر راهش بیاره بذاره اصفهان . . . خونه ی شما البته اگه اول باید با پدرت صحبت کنه که ببینه یه وقت مزاحم نباشم . مزاحم که نیستم ؟ فکرشوبکن دخترف یه هفته پیش هم هستیم ، عالیه مگه نه ، ؟ اصفهان چه خبر ؟ خیل خوشحالم ، تو تمام تابستون کهنشدجایی بریم ، تا چند وقت دیگه هم که مدرسه ه دباره باز میشن ، اگه نمی شد ببینمت خیلی دلم می سوخت ، اصلا باورم نمی شه که می تونیم یه هفته پیش هم . . . ." اواخر تابستان بد ، خیلی خوشحال بودم ، خوشحال از اینکه می توانم یک هفته به دیدن دختر عمویم به اصفهان بروم . یک هفته وای . . . . بلافاصله بعد از اینکه توانستم موافقت بابا را جلب کنم تلفن کردم و این خبر خوش را به دختر عمویم دادم . او هم خیلی خوشحال شد . بعدش هم ساکم را آوردم . وشروع کردم به بستم وسایلم . درست است که هنوز چند روزی تا حرکت بابا باقی مانده بود اما از بس هول بودم تندتند وسایلما در ساک گذاشتم . دل تو دلم نبود . به ژیلا خانم - عروسکم - هم قول دادم تا او را با خود ببرم ، او هم خیلی خوشحال شد ، البته خودش می دانست کهمن هر جا بروم او را هم با خودم می برم . من و ژیلا ورعنا ، سه نفر چقدر می توانستیم لحظات خوبی با هم داشته باشیم . همه مان شاد بودیم شاد شاد ، وداشتیم از شادی پر می کشیدیم که . . . . . .که یک تماس تلفنی همه چیز را خراب کرد . با اینکه ماده ی مذاب در قالب هایی به نام شمش ریخته می شود و به صورت شمش های فولادی در می آید .

مجلات دوست کودکانمجله کودک 302صفحه 10