مجله کودک 304 صفحه 33

علی و برفی مجید عمیق آن موقع که ده سال داشتم ، صبح یکی از روزها ی تابستان با پدرم برای چراندن گلّه به کوه رفتم . آن روز خیلی خوشحال بودم؛ چون همیشه آرزو داشتم که همراه پدرم به کوه بروم و حالا آن روز رسیده بود . از بالای کوه ، باغچه ها و خانه های گلی روستا ، کوچک و زیبا به نظر می رسید . احساس می کردم که تمام روستا زیر پای من است ، پدرم روی تخته سنگی نشسته بود و چریدن گلّه را تماشا می کرد . من هم میان گلّه می گشتم وبا گوسفند سفیدم که اسمش را برفی گذاشته بودم ، بازی می کردم ، سر به سرش می گذاشتم؛ دسته ای علف می چیدم و نزدیک دهانش می بردم . اما همین که گردنش را دراز می کرد که علفها را بخورد ، دستم را عقب می کشیدم . آن روز خیلی زود گذشت . نزدیکیهای عصر ، پدرم کم کم گله را جمع و جور کرد که به روستا برگردیم ، از کوه که سرازیر شدیم ، همین طور که به طرف روستا می رفتیم ، خانه ها بزرگ و بزرگتر می شدند ، من و برفی از گلّه عقب مانده بودیم . به نظر می رسید که برفی سرحال نیس؛ من هم دیگر حوصله نداشتم که با او بازی کنم و سر به سرش بگذارم؛ چون سر م درد می کرد و اطراف هر کیسه هوایی ، رشته های مویرگ و سیاهرگ وجود دارد . اکسیژن هوا از راه دیوار نازک کیسه هوایی به سادگی وارد مویرگ خون می شود و به همه جای بدن می رود . کربن دی اکسید مضر هم از همین راه وارد کیسه هوایی می شود و در بازدم ، از بدن خارج می شود .

مجلات دوست کودکانمجله کودک 304صفحه 33