
مادر روزی زمین نشست . مشتی خاک برداشت . آن را بو کرد و گفت : "آن روزها از همه طرف آتش می بارید . از همه جا بوی باروت می آمد ."
پدر گفت : "روزی که خانه مان موشک خورد از این شهر رفتیم ."
خواهر گفت : "روزی که می رفتیم همه گریه می کردیم ."
نوید همان طور ساکت ماند . همه خاطره ای داشتند جز او ، نوید اینجا بدون خاطره ، تنها بود . پدر آمده بود تا خانه را دوباره بسازد . دلش می خواست زیر آسمان شهر خودش خانه ای داشته باشد . دلش می خواست زیر سقف خانه ی خودش بخوابد .
مادر آمده بود تا در شهر و خانه خودش زندگی کند و از بازار شهر خودش خرید کند .
خوهر آمده بود تا با دوستان قدیمی خود و با همان لهجه ی آشنای خودشان حرف بزند .
اما نوید اینجا کاری نداشت ، خاطره ای نداشت ، دوستی نداشت ، اودر این شهر غریب بود . هیچ کس منتظرش نبود .
نوید مثل بقیه خوشحال نبود بهانه ای برای خوشحالی نداشت . نه در کوچه های این شهر بازی کرده بود ، نه از درختهایش بالا رفته بود ونه در مدرسه ی آن درس خوانده بود .
نوید غمگین و ساکت به ویرانه ای چشم دوخت ، فکر کرد که پیش از این اینجا چه بوده است؟
یک خانه؟
یک مدرسه؟
یا یک . . .؟
تخم ماهی "سالمون" در رودخانه ها به ماهی تبدیل می شود سپس ماهی به اقیانوس شنا می کند و بیشتر عمرخود را ادر اقیانوس می گذراند . پس از بالغ شدن ماهی سالمون هزاران کیلومتر را شنا می کند تا به رودخانه ی محل تولد خود برگردد .
مجلات دوست کودکانمجله کودک 306صفحه 34