مجله کودک 316 صفحه 33

خرس نادان محسن میهن دوست خرسی بزگ و تنومند در غاری زندگی می کرد ، و این خرس چنان ترسی در دل دیگر جانوران به وجود آورده بود ، که اگر شکاری دست و پا می کردند ، پیش از آنکه خود سهمی ببرند ، برای او می بردند . جانوران این کار را برای آن می کردند ، که از ضرب و زور خرس در امان باشند ، و از غضبش کم کنند . روز از پس روز می گذشت و زمستان هم فرا رسید ، و چنان برفی باریدن گرفت که خرس از کنج غار بیرون نیامد ، و چند مدتی دندان به روی جگر گذاشت و گرسنگی را تحمل کرد ، تا آن که هوا پیش از پیش بد شد ، و خرس از فرط گرسنگی دل به دریا زد و از غار بیرون آمد . در همین هنگام دو قوچ کوهی (کَل) شاخ در شاخ کرده بودند ، و دعواشان بود . آنها تا خرس را دیدند ، دست و پای خود را جمع کردند و آهسته در گوش هم گفتند ، که نباید بگذارند طعمه ی خرس بشوند . خرس به نزدیک شان که رسید سلام کردند ، و خرس هم جواب داد . خرس که هنوز حال و اوضاع را درست متوجه نشده بود ، بر آن شد که هر دو قوچ را لقم های لذیذ کند که قوچ گفت : ای بزرگوار ، بدان که چشم به راه آمدنت بودیم ، و قرار گذاشته بودیم که پس از جدا کردن شاخ هایمان ، دوباره نبرد کنیم ، و هر که باخت ، لقمه ی نخست تو باشد . » خرس پیش رفت و شاخ آن دو را از هم جدا کرد ، و قوچ توضیح داد که رسم مبارزه ما چنین و چنان است ، و دست آخر گفت : « حال میان ما قرار بگیر ، و ببین چه گونه رودرو شاخ هم می کنیم ! . » قوچ از قوچ فاصله گرفت ، و خرس در میان آن دو ، که داوری کند . هر دو قوچ با فاصله دور ایستادند ، و سپس شروع به دویدن کردند ، و چنان شاخ هاشان را در بدن خرس فرو بردند ، که دادش به هوا بلند شد . خرس به زمین افتاد ، و قوچ ها هم از معرکه گریختند .

مجلات دوست کودکانمجله کودک 316صفحه 33