مجله کودک 317 صفحه 8

قصه های پیامبران (حضرت ادریس- قسمت آخر) آوازِ باران مجید ملامحمدی از قحطی ، بیست سال می گذشت . شهر مرده و بی جان بود . فقط باد گرم بود که در کوچه ها هوهو می کرد . آسمان هیچ ابری نداشت . ناگهان فرشته بزرگ خدا ، ادریس را در غار صدا زد . ادریس به او سلام کرد . فرشته گفت : « خداوند دستور داد که به شهر برو و برای آمدن باران دعا کن . زیرا مردم شهر به یاد خدا افتاده اند . » ادریس و همراهانش با خوشحالی به شهر رفتند . مردم وقتی او را دیدند ، گریان و پشیمان به طرفش رفتند . ادریس بر روی یک بلندی رفت و گفت : « ای مردم از خدا می خواهم که برایمان باران بفرستد و شهر ما را از این قحطی نجات بدهد ! » مردم یکی یکی فریاد زدند : - ای ادریس ، ما به خدای تو ایمان داریم . زمین های حاصلخیز و غنی در سوئد سبب شده تا این کشور از نظر کشاورزی موقعیت خوبی داشته باشد . بیشتر کشاورزان سوئدی توسط تعاونی های کشاورزی کارآمد و قوی حمایت می شوند .

مجلات دوست کودکانمجله کودک 317صفحه 8