مجله کودک 319 صفحه 15

ماموت پیر نمی دانست چند روز و هفته و ماه گذشته است ، اما وقتی دید خرس کوچولو سرش را از این ور به آن ور کرده از خوشحالی چنان نعره ای کشید که سنگ های غار لرزیدند . بعد صورتش را کنار صورت خرس کوچولو گذاشت و دستش را گرفت و خواب قشنگی چشمانش را بست . ماموت پیر و خرس کوچولو هرگز آن روز را فراموش نمی کنند ، روزی که چک چک چک ، شُر شُر شُر از سقف غار آب می بارید . قطره های آب روی صورت خرس کوچولو می افتاد و او یکباره چشمانش را باز کرد . پیچ و تابی خورد ، بلند شد . چند مشت به سینه اش زد . دست ماموت پیر را که کنارش خوابیده بود در دستش گرفت و گفت : « چه دست گرم و داغی! » با صدای او ، ماموت پیر بیدار شد ، از جا پرید و گفت : « باید همه ی خواب هایی که دیده ای برایم تعریف کنی! » بلند شدند . از غار بیرون آمدند . خورشید از آن دورها ، از پشت برف ها بیرون می آمد . خرس کوچولو گفت : « من زیاد خوابیدم ؟ » ماموت پیر دست او را گرفت ، و گفت : « مهم این است که بیدار شدی ، برویم تا آن چشمه ی پر از ماهی و کوه برفی را ببینی! » با هم به طرف چشمه راه افتادند ، خرس کوچولو کمی بزرگ شده بود و به دنبال ماموت پیر می دوید . 5- پروانه ی کشتی 6- کابین ناخدا و افراد هدایت کننده ی کشتی 7- موتورهای پر قدرت کشتی

مجلات دوست کودکانمجله کودک 319صفحه 15