
قسمت اول
درهای باز دوستی امیرمحمد لاجورد
ظهر است و فاطمه از مدرسه به خانه برمی گردد ، تنها و غصه دار ، مدتی دم در خانه مهشاد ، که در طبقه پایین زندگی می کنند می ایستد و فکر می کند . فکر به روزهای خوبی که با مهشاد دوست بود و هر روز با هم به مدرسه می رفتند و با هم برمی گشتند و تکالیف شان را با هم انجام می دادند و خلاصه اینکه تمام تنهایی همدیگر را پر می کردند . چه روزهای خوبی بود . اما حالا چه ؟ حدود یک هفته ای می شد که هر کدامشان به تنهایی به . . . مدرسه می رفتند و به تنهایی هم بر می گشتند . نه فاطمه زنگ در آپاراتمان مهشاد را می زد و نه مهشاد سراغی از او می گرفت . . .
دل فاطمه خیلی تنگ شده بود . فاطمه به این فکر می کرد که چه چیزهای کوچکی و به چه سادگی می توانند دوستی های بزرگ را خراب کنند . کفش های مهشاد را که می دید دلتنگی اش بیشتر می شد . گاهی راه حل ، خیلی ساده به نظر می رسید ، کافی بود انگشت را روی زنگ آپارتمان آنها گذاشت و با یک فشار کوچک درهای دوستی را دوباره باز کرد . طی این چند روز ، فاطمه بارها خواسته بود . . .
این کار را بکند و با یک سلام و یک لبخند کار را تمام کند ، اما . . . عاقبت این روز هم پیروزی از آن غرور بود . فاطمه بی آنکه متوجه باشد باز هم مدت نسبتا زیادی توی راه پله معطل مانده بود . . .
مامان : « فاطمه پس کجایی دختر ؟ مگه چهار طبقه بالا اومدن چقدر وقت می بره ؟ بازم توی راه پله معطل ماندی عزیزم ؟ ناهارت سرد می شه ، بدو . »
تلفن های همراه بدون داشتن سیم صدا را نقل و انتقال می دهند یا آن را دریافت می کنند . این وسایل به یک
مجلات دوست کودکانمجله کودک 322صفحه 12