مجله کودک 323 صفحه 34

یک روز صبح مثل همیشه مورچه های سیاه با ترس و لرز از لانه بیرون آمدند . یکی یکی ، دو تا دو تا و ده تا ده تا رفتند به دنبال کار خودشان . مورچه های کارگر رفتند غذا پیدا کنند . مورچه های سرباز دور تا دور لانه را پر کردند تا مواظب لانه ، مادرشان و نوزادها باشند . نگهبانها هرکدام از ساقه ها و علف های دور و بر لانه بالا رفتند تا از آنجا همه جا را خوب ببینند و اگر خطری نزدیک شد به سربازها خبر بدهند ، اول خبری نبود ؛ ولی ناگهان :ویز . . . . .ویزززز . . . . ! صدای عجیبی به گوش رسید . حتی مادر مورچه ها که اتاقش آخرین اتاق ته لانه بود ، صدا را شنید و با ترس و لرز پرسید : « چه شده ؟ مورچه های سرخ حمله کرده اند ؟ مواظب بچه هایم باشید . فریاد بزنید . کمک بخواهید . » همه با عجله به طرف لانه دویدند . فریاد کشیدند و کمک خواستند و همه با هم پرسیدند : « یعنی کسی صدای ما را می شنود ؟ نه ممکن نیست ؛ آخر ما کوچک ترین و بی صداترین موجود دنیا هستیم . » شمشیر ساخته شده در دوران برنز .

مجلات دوست کودکانمجله کودک 323صفحه 34