
گربهها در جواب میگفتند: 
«برای اینکه موشها خوشمزهاند، همین!»
آن وقت گربه سفید میگفت: «این خیلی بد است که ما موشها را به خاطر آن که خوشمزهاند بخوریم. بهتر است با آنها دوست باشیم!»
گربهها به این فکر گربهی سفید، میخندیدند و باز به شکار موشها میرفتند. تا اینکه یک روز گربهی سفید تصمیم گرفت به تنهایی به شهر موشها برود و دوستیاش را به آنها نشان بدهد. 
وقتی که خورشید از پشت کوهها درآمد. گربهسفید به راه افتاد. رفت و رفت تا به شهر موشها رسید. شهر موشها در کشتزار یونجه نزدیک ده بود. موشها تا بوی گربه به دماغشان خورد، دویدند و به سوراخیشان پناه بردند تا قایم شوند. گربهی سفید که فرار موشها را دید، فریاد زد: «موشها نترسید، من دوست شما هستم. بیایید بیرون و راحت باشید!م
موشها که زیرزمین، تنگ هم نشسته بوند و از ترس میلرزیدند، یک صدا گفتند: «ممکن نیست بیرون بیاییم. تو گربهای و امکان ندارد دوست ما باشی.»
گربهی سفید غصّهدار شد و شروع کرد به گریه کردن. آنقدر گریه کرد تا دل رئیس موشها نرم شد و گفت: «گربهجان، مثل اینکه تو 
نام رز:  پیلگریم
ارتفاع بوته : یک متر و ده سانتی متر 
تیپ : درختچه ای 
استقامت گل: بسیار مقاوم 
زمان گل دهی : تابستان 
  مجلات دوست کودکانمجله کودک 331صفحه 34