مجله کودک 353 صفحه 8

قصه­ی پیامبران (حضرت یعقوب (ع) - قسمت دوم) مجید ملامحمدی خوابِ پُر ستاره فرشته خندید. از جویبار خنده­هایش، تکه تکه ستاره­های نقره­ای فروریختند. هوا پر از ستاره شد. او بر یک نردبان بلند نشسته بود. نردبانی که یک در میان، یک پله­اش از جنس طلا بود و یک پله­ی دیگرش از جنس نقره. نگاه هاج و واج یعقوب، غرق در فرشته بود. بالای نردبان پیدا نبود. انگار تا آن سوی آسمان امتداد داشت. یعقوب جلوتر رفت. فرشته پیراهنی از جنسِ ابرها داشت. بر سرش تاجی از گل­های سفید بود. فرشته گفت:«ای یعقوب، الان برخیز و به حاران برو. در آن جا مردی به اسم لابان زندگی می­کند. او دختری به اسم راحله دارد. از راحله خواستگاری کن که او دختری پاکدامن است.» یعقوب که هیجان زده بود پرسید:«تو- تو هم حرفِ پدرم را می­زنی. یعنی من حتماً به لابان بروم؟» فرشته بال­هایش را آرام تکان داد. پله­های نردبان، پر از عطر خوشبویی شد. فرشته با تبسم گفت: «آری یعقوب... لابان دختری دارد که اگر با او ازدواج کنی، خداوند به تو و نسل تو فرزندان بسیاری می­دهد. فرزندانی که به فراوانی قطره­های باران و برگ­های درختان خواهند بود..» یعقوب از شوق زیاد داشت بال در می­آورد. فرشته خندید. آسمان پر از ستاره شد. اما یعقوب... از خواب پرید. خوابِ شیرینی بود. یعقوب فوری سر به سجده گذاشت و خدا را شکر کرد. سپس خودش را برای سفر به حاران آماده کرد. آن روز او از پدر،مادر و نزدیکان خداحافظی کرد. عیص با قیافه­ای پر از طعنه به او می­خندید. وقتی اسبِ او از خانه­ی پدر دور می­شد، صورت اسحاق از اشک خیس بود. یعقوب فرزند پاک و راستگوی اسحاق به شمار می­آمد. وقتی یعقوب به شهر حاران رسید،از مردم سراغ خانه لابان را گرفت. آن­ها قصر بزرگ و زیبا را به او لباس این باشگاه در طول تاریخ حیات خود همواره از رنگ قرمز و مشکی برای لباس ورزشی خود استفاده کرده است. در ایتالیا رنگ قرمز با عنوان «فایری آردور» نشانه تعصب و غیرت و رنگ مشکی نشانه­ی جنگندگی تلقی می­شود.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 353صفحه 8