مجله کودک 355 صفحه 8

قصه­ی پیامبران (حضرت یعقوب - قسمت آخر) یادِ خدا مجید ملاحمدی بیش­تر از چهل سال، یوسف از پدر دور بود. یعقوب در این سال­ها آن قدر غصه خورد و نالید، نوحه خواند و گریست، که چشم­هایش .نابینا شد. یوسف از سرزمین مصر بود. سرانجام بعد از سال­ها، یعقوب به یوسف رسید و جدایی تمام شد. چشم­های یعقوب نور گرفتند و باز شدند. حالا او قدی خمیده و بدنی رنجور داشت. روزی یعقوب با صدایی گرفته به فرزندانش گفت: «یوسف را صدا بزنید.» یکی از نوه­ها به اتاق یوسف رفت تا او را خبر کند. یعقوب با دست­های ضعیف خود، کاسه­ای آب نوشید. بعد با زحمت زیاد از بستر خود برخاست و نشست. او 147 سال زندگی کرده بود و حالا وقت سفر بود. بچه­ها و نوه­ها و زن­ها دور تا دور تخت او جمع شدند. یوسف که مردی بلند قامت بود،کنار پدر نشست. صورتش مثل ماه می­درخشید و هیچ کس از دیدنش خسته نمی­شد. یعقوب دست­های او را با مهربانی گرفت. بعد با ناله گفت: «همیشه به یاد خدا باشید. پاک و با خدا زندگی کنید. از کار زشت دور شوید و کارهای نیک انجام دهید.» پس از پایان جنگ دوم جهانی در فاصله­ی یک سال (1953 تا 1954)، اینترمیلان به هفت قهرمانی در عرصه­های مختلف دست یافت و در این دوره کوتاه است که به اینترمیلان لقب «اینتر کبیر» یا بزرگ داده­اند. عامل اصلی موفقیت تیم در این دوره، وجود سرمربی به نام «هلینو هررا» بود.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 355صفحه 8