مجله کودک 363 صفحه 9

پهلوان اول دلش نمی خواست برود، اما وقتی به مردم نگاه کرد و حال و روز آنها را دید گفت می­رود وگنج­ها را می­آورد. بعد لباس رزم خودش را پوشید. شمشیر و سپر و گرزش را برداشت. با مادر پیرش خداحافظی کرد ورفت و جلوی پرده ایستاد. همه مردم جلوی پرده جمع شده بودند و نگاهش می­کردند. مدتی گذشت و کدخدا جلو آمد و فانوسی به پهلوان داد و گفت: «برو به امید خدا». پهلوان به کدخدا و مردم نگاه کرد و با قدرت قدم برداشت و رفت پشت پرده. مردم هم روی زمین نشستد و برای سلامتی پهلوان دعا کردند. اما پهلوان تا شب نیامد. یک روز گذشت، دو روز گذشت سه روز گذشت و از پهلوان خبری نشد. کسی هم جرات نمی کرد دنبال پهلوان برود پشت پرده. یک سال گذشت و پهلوان نیامد. باران دوباره بارید. رودها پر از آب شدند. درخت­ها ومزرعه­ها دوباره سبز شدند. گاوها و گوسفندهـا زیاد شدند. پهلوان نیامد، همه میگفتند پهلوان مرده است. برایش مراسم عزاداری برپا کردند. حسابی اشک ریختند. یک مجسمه چوبی هم برایش ساختند و کم کم داشتند پهلوان را فراموش می­کردند. تا اینکه یک روز پهلوان با موها و ریش های بلندو سفید از پشت پرده بیرون آمد. خبر برگشتن پهلوان خیلی زود همه جا پیچید. همه جمع شدند جلوی پرده و دور او را گرفتند. پهلوان خسته بود. دستهایش خالی خالی بود. به همه نگاه کرد و آخر سر به کدخدا گفت: «کدخدا من هر چی گشتم چیزی پیدا نکردم پشت پرده هیچی نبود.» وافتاد و مُرد. از دیگر وقایع جالب در تاریخچه تیم یوونتوس، پیدایش تیم «اف سی تورینو» از دل تیم یوونتوس است. این تیم در زمان شخصی به نام «آلفردو دیک» که مدیر یوونتوس بود، در اعتراض به نارضایتی که در یوونتوس ایجاد شده بود، تشکیل شد. این رویداد در سال های اولیه شکل گیری یوونتوس روی داد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 363صفحه 9