مجله کودک 367 صفحه 10

قصة آخر ننه رو هم گوش بدی.» عباسعلی نچی کرد و گفت: «نه ننه. به قول خودت، شب کوته و من ملول و افسانه دراز. من خسته شدم این قدر قصه شنیدم. حالا دیگه میخوام برم خودم قصههارو ببینم. اصلاً میخوام خودم بشم یه قصه. جنگ کنم. بجنگم. زخم بخورم. زخمی بشم. بعد بگردم دنبال نوش دارو. مگه نه، ننه جون؟ قصههاشو خودت گفتی ننه. مگه نگفتی؟ ننه عباسعلی ایستاد. بعد آرام نشست زیر کرسی و عباسعلی هم کنارش نشست. ننه به چشمهای عباسعلی نگاه کرد و گفت: «چی بگم ننه. منم هزار تا غصه دارم. غمِ وقتی که زن آقات شدم و با او عروسی کردم.» بعد آهی کشید. عباسعلی دست کشید روی صورت ننه. گونههای ننه خیس بود. خیس خیس. عباسعلی پرسید: «بعدش چی شد ننه؟» ننه به عباسعلی نگاه کرد و گفت: «بعدش هفت شب و هفت روز عروسی. بزن و بکوب. هفت تا طبق، روی سر هفت تا مرد جنگی و ما رفتیم زیر یه سقف توی یه خونه.» ننه دوباره ساکت شد و عباسعلی دید ننه مثل خودش دارد آسمان و ستارهها و ماه را نگاه میکند. عباسعلی صورت ننه را برگرداند و گفت: «خوب بعدش؟» ننه گفت: «بعدش تو اومدی. بعد از یه سال. آقات خوشحال شد. خیلی خوشحال. اما یه شب. آخرهای شب. بیخبر. وقتی من و ماه و ستارهها خواب بودیم و من هنوز این همه قصه یاد نگرفته بودم، آقات رفت. مثل تو میخواست همه چیز و همه جارو ببینه و از همه جا باخبر بشه. میخواست مثل تو به جنگ غول و دیو بره.» اما وال ای در یک اتاقک روزگار خود را سپری میکند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 367صفحه 10