مجله کودک 374 صفحه 33

حمید نوایی لواسانی زنگِ دوچرخه بعدازظهر بود. هوای دم کرده و خفة اوایل تابستان، حال و رمقی برای کسی باقی نمی­گذاشت. سعید از بس که انتظار کشیده بود، خسته به نظر می­رسید؛ با این حال وجودش را هیجان عجیبی لبریز کرده بود. گلها و گیاهان باغچۀ جلوِ خانه­شان از شدت گرما پژمرده شده بودند. در انتهای کوچة خاکی، جز دکلِ بلند و فلزی برق، چیز دیگری دیده نمی­شد. عابران با عجله از فشاریها جرعه­ای آب می­خوردند، آبی به صورتشان می­زدند و زیر سایة پای دیوارها لم می­دادند. سعید بی­قرار و منتظر بود. چرا آقاجان دیر کرد. امکان ندارد بدقولی کند. حتماً کاری برایش پیش آمده. شاید ماشین خراب شده. اگر می­خواست نخرد، هیچ­وقت قول نمی­داد. دیشب که کارنامه را دید، خیلی خوشحال شد. شاید... نه دیروز اول ماه بود، حقوق هم که گرفته. تازه من که بچه نیستم... بدنش خیس عرق شده بود. صدای مادرش از توی حیاط بلند شد. - توی این گرما خون دماغ می­شوی. بیا تو. هر موقع بابات آمد با هم بروید بخرید. بیا تو مریض می­شوی. پس تصمیم می­گیرد برای یکبار هم که شده، خود فرماندهی سفینه را برعهده بگیرد و از کسی دستور نگیرد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 374صفحه 33