مجله کودک 374 صفحه 34

دورتر از دکل فشار قوی برق، هیکلی متوسط در موج گرما به طرف کوچه پیش می­آمد. سعید، ابراهیم را شناخت و خوشحال شد. از خدا می­خواست که در همین موقع پدرش از راه برسد و بلند بلند طوری که ابراهیم بشنود، بگوید: «سعیدجان! حاضری برویم برایت بخرم.» ابراهیم راهش را کج کرد و خودش را به پیاده­رو رساند. نگاهش به سعید که افتاد، تند دستهای سیاه و روغنی­اش را به صورت آفتاب سوخته­اش کشید. بعد موهایش را مرتب کرد و پارچه­های شلوار را تکاند. سلام سعید، چطوری؟ خوبم، تو چطوری؟ بد نیستم. کارنامه­ات را گرفتی؟ بله که گرفتم. شش تا بیست داشتم. پس فکر می­کنی برای چی اینجا هستم. منتظرم پدرم بیاید که برویم و بخریم. فردا ظهر که آمدم کتابخانه نشانت می­دهم. شاید نوارپیچی­اش کنم. می­خواهم برای دسته­هایش نوار ریش­ریش بخرم. میله­های طوقش را هم باید درست کنم. روی زینش هم روکش می­کشم. همه را با هم او می­گوید که ما تصمیم گرفته­ایم امروز برویم خانه!

مجلات دوست کودکانمجله کودک 374صفحه 34