مجله کودک 392 صفحه 37

آقای فرخی از دور می­آمد. قهرمان با خودشش گفت: (( لابد او هم نان می­خواهد که از این طرف می­آید ... باید فکری کرد. اصلاً نمی­توانم این راه را دوباره بروم و برگردم. پس ... به هم رسیدند. سلام و علیک کوتاهی با هم کردند. دل قهرمان تندتند می­زد. مبادا نان­ها بیفتد. آقای فرخی دور شد. حالا می­توانست با خیال راحت نان­ها را به خانه ببرد. آقای فرخی تنها زندگی می­کرد و خیلی کم از خانه بیرون می­آمد. قهرمان توی دلش گفت: یا نان ندارد یا دلش گرفته است و می­خواهد قدم بزند. کاش بیشتر با او حرف می­زدم. پشت سرش را نگاه کرد . آقای فرخی دور شده بود. اما اگر نان می­خواست ...؟! باز هم خریدن نان و نرسیدن حتی به نیمه دوم فوتبال ... اما عیب ندارد. برای بازی کردن هیچ وقت دیر نیست، همین فردا، پس فردا شاید ... باز کمی فکر کرد ... برگشت و صدایش زد: (( آقای فرخی ... )) - : (( بله پسرم کاری داشتی؟ )) ـ : (( نان می­خواهید؟ من حاضرم نان­هایم را به شما بدهم. )) - : (( نه پسرم، فقط می­خواستم کمی قدم بزنم، اما کاش همه مثل تو بودند.)) - : (( پس لااقل کمی بردارید.)) آقای فرخی او را بوسید و گفت: (( لقمه­ای از نان گرم تو بزرگ مرد کوچک محله­مان حتما خوشمزه است!)) موضوع تمبر: پست فرانسه ( طراحی هنری ) قیمت: 50 واحد سال انتشار: 1961

مجلات دوست کودکانمجله کودک 392صفحه 37