مجله کودک 397 صفحه 16

ناگهان فریاد زد: «من آرزو دارم که یک رشته سوسیش داشته باشم، اگرچه...» و خواست حرفش را عوض کند، امّا خیلی دیر شده بود. سوسیسها حاضر شدند. هیزمشکن در حالی که خیلی عصبانی شده بود گفت: «سوسیس... چه آرزوی مسخره ای! تو یک زن نادان هستی و من آرزو می کنم که انه ابه دماغ تو بچسبند.» و خیلی زود این آرزو هم انجام شد. این بار زن بسیار عصبانی شد و گفت: «ای مرد نادان! چه کار کردی؟ اینها آرزوهایی بود که ما داشتیم...» پیرمرد خندید و گفت: «اگر بدانی با این سوسیسهایی که به دماغت چسبیده چهقدر خنده دار شدهای!» زن سعی کرد از شر سوسیسها خلاص شود، امّا آنها تکان نمیخوردند. او با نگرانی گفت: «یعنی بقیهی عمرم را باید به این شکل بگذرانم؟» هیزمشکن گفت: «من تمام تلاشم را میکنم.» سوسیسها را گرفت و تا جایی که میتوانست آن را کشید؛ امّا همسرش هم با سوسیسها این طرف و آن طرف میرفت. هر دو خسته و ناامید روی صندلی نشستند و به هم نگاه کردند. همسرم هیزمشکن با ترس و خجالت گفت: «تنها یک کار میتوانیم انجام دهیم.» هیزمشکن گفت: «بله1 امّا میترسم که...» و با یاد آرزوهایشان و رویای پولدار شدن افتاد و بعد قاطع و محکم آخرین و سومین آرزوش را گفت: «آرزو میکم که سوسیسها از دماغ همسرم جدا شوند.» و این آرزو نیز برآورده شد. زن و شوهر با چشمهای اشکبار از شادی گفتند: «اگر چه فقیر ماندیم، امّا هنوز خوشحال و شادیم.» تنها چیزی که زا دیدار با کوتوله برایشان ماند، یک رشته سوسیس بود. سوسیسهایی که با عجله و لجبازی به دست آورده بودند! موضوع تمبر: پوشش گیاهی آفریقای جنوبی قیمت: یک شلینگ و 6 پنی سال انتشار: 1952

مجلات دوست کودکانمجله کودک 397صفحه 16