مجله کودک 398 صفحه 15

زن عصبانی شد.با بی حوصلگی در را باز کرد و بدون آن که جواب سلام همسایه اش را بدهد ، گفت : « چه کاری داری؟» زن همسایه که ازاین برخورد ، جاخورده بود با دلخوری گفت: « ببخش خواهر جان! فکر کردم دوساعتی به افطار مانده وتو هم مثل من حوصله ات سر رفته . گفتم با هم به بازار برویم. شاید بتوانی در انتخاب پارچه ای که می خواهم برای دخترم بخرم، راهنمایی ام کنی. آخر به خواست خدا قرار است عید فطر...» زن نگذاشت حرف همسایه اش تمام شود . با عصبانیت گفت : « تو هم چه حوصله داری؟ بهانه دیگری برای مردم آزاری نداشتی؟» زن همسایه که بغض کرده بود. گفت : « این که دعوا ندارد! آرام بگو نمی ایم. حالا مگر چه شده؟» اما زن که طاقت روزه داری را از دست داده بود ، فریاد زد: « همین؟ مرا از خواب پرانده ای و حالا می گویی طوری نشده؟ حتماـ خودت روزه نمی گیری که از حال ما خبر نداری!» زن همسایه خواست چیزی بگوید ، که ناگهان با دیدن صحنه ای در جای خود میخکوب شد. زن صاحبخانه هم با دیدن آن صحنه خشکش زد. عابری که از کنار آنها می گذشت کسی جز رسول خدا (ص) نبود. پیدا بود که پیامبر (ص) گفت و گوی آن دو را شنیده و ناراحت شده بود. هر دو سلام کردند . پیامبر (ص) جوابشان را داد و به آرامی نزد زن صاحبخانه آمد. دست در جیب پیراهن خود برد و چند دانه خرما از آن بیرون آورد . با دو دست . خرماها را به زن تعارف کرد و گفت : «بخور!» رنگ از صورت زن پرید. زبانش بند آمده بود. به هر زحمتی که بود ، عرض کرد: « این رسول خدا، من روزه دارم، چگونه می توانم از این خرما بخورم؟» پیامبر (ص) سری با تأسف تکان داد و فرمود : «نه ، تو روزه نیستی .اگر روزه دار بودی ، این گونه بر سر همسایه ات داد نمی کشیدی!» زن، با شرمندگی سرش راپایین انداخت . اشک در چشمان زن همسایه حلقه زده بود Ÿ موضوع تمبر: تمبر عربستان سعودی Ÿ قیمت : ده واحد Ÿ سال انتشار : 1918

مجلات دوست کودکانمجله کودک 398صفحه 15