بود. علی کوچولو همیشه دوست داشت با این عینک و ساعت بازی کند . یکروز که ساعت و عینک پدر بزرگ را برداشته بود و با آن هابازی می کرد، آقا با لبخند به او گفت: «علی جان!این عینک را از چشم هایت بردار؛ چون چشم هایت را اذیت میکند. زنجیر ساعت هم، ممکن است یک وقت - خدای ناکرده - به صورتت بخورد . صورت قشنگت مثل گل است، نکند زخمی بشود!»
علی کوچولو، وقتی این حرف ها را شنید ، عینک وساعت را به آقا پس داد وگفت' «خوب، بیایید یک بازی دیگر بکنیم. من می شوم آقا، شما هم بشوید علی کوچولو!»
امام قبول کرد . علی گفت : «خوب ، حالا شما علی کوچولو هستید. بچه که جای آقا نمی نشیند!»
امام خودش را کنار کشید وجای خودش را به علی داد. علی کوچولو رفت به جای «آقا» نشستو گفت:
«خوبه! حالا درست شد.» بعد نگاهی به دست های امام کرد و گفت: «اِهه! بچّه که نباید دست به عینک وساعت بزند!» آقا خنده اش گرفت و عینک وساعت را به علی داد و گفت : «بیا بگیر ، آفرین! توبرنده شدی!...»
موضوع تمبر: تصویی از یک افسانه ی چینی
قیمت : 5 واحد
سال انتشار : 2001
مجلات دوست کودکانمجله کودک 403صفحه 9