مجله کودک 403 صفحه 37

کار حسابی خراب شده بود. برای همین روی قهرم. یک قهر دیگر کردم. فکرش را که می کنم مامان باید با من قهر می کرد نه من با او . اما او با یک لیوان شربت آمد و.... تازه فهمیدم که چقدر تشنه ام. حتماً به خاطر شکلات ها بود . زیر چشمی به شربت نگاه کردم و به رویم نیاوردم که او چقدر مهربان است. خب چه کنم؟ تقصیر خودم که نبود ، رویم زیاد بود. تصمیم داشتم شربت رانخورم اما نتوانستم مقاومت کنم برای همین آن را گرفتم و در حالی که می خوردم به قهر ادامه دادم. اما مامان پیشنهاد جالبی داد و گفت : «می آیی مهمان بازی کنیم؟» اسم بازی که آمد ، قهر یادم رفت. باهم صندلی ها را جا به جا کردیم و... روی آنها ملافه کشیدیم و ... یک خانه درست کردیم. فکر می کردم او مهربانی را از حد گذرانده است که الان دارد مثل بچه ها با من بازی می کند. مامان: « به به ، خانه مان خیلی قشنگ شد. بهار چرا نمی آیی تو؟ زودتر بیا تا بازی مان را شروع کنیم.» بهار: « مامان مهمانی بازی که بدون خوراکی نمی شود. از آن موقع دارم دنبال شکلات ها می گردم . آخر شمامثلا مهمان من هستید. باید از شما خیلی خوب پذیرایی کنم.» خوشحال بودم که با این کلک از جای شکلات هابا خبر می شوم. شکلات ها را آوردم. تا گفتم: «بفرمایید، برای خوردن است نه برای ...» که چیزی را دیدم که تا آن موقع ندیده بودم . مامان تند تند شروع به خوردن کرد. چنان میخورد که نگو ! توی جیب هایش هم ریخت. می خواستم بگویم که .... اماخودم فهمیدم موضوع چیست . مامان ناقلای من . چون دیده بود حرف حساب توی کله من نمیرود..... پیش خودش نقشه کشیده بود. اما من که می ترسیدم شکلات ها تمام شود گفتم: « ترا به خدا دیگر نخورید. مامان جان همه چیز را فهمیدم...» Ÿ موضوع تمبر: اولین تمبر ژاپن Ÿ قیمت : ندارد Ÿ سال انتشار : 1871

مجلات دوست کودکانمجله کودک 403صفحه 37