مجله کودک 405 صفحه 8

داستان کودکی حضرت رسول اکرم (ص) خدا حافظ ، پدر بزرگ نویسنده : ع .دانا یک روز صبح ، عبدالمطلب ، به رسم وعادت هر روزه ، از بستر خواب بیرون نیامد.او تا نزدیک ظهر در رختخواب ماند و نتوانست ازجایش بلند شود . پیرمرد ، بیمار شده بود . محمد سخت نگران حال پدر بزرگ شد و از عمه هایش کمک خواست . دخترهای عبدالمطلب برای پدرشان طبیب وحکیم آوردند . طبیب ، بیمار را معاینه کرد و برای درمان و معالجة او دستورهایی داد. دخترهای عبدالمطلب دست به کار شدند و برای پیرمرد داروهای گیاهی و غذاهای مخصوص آماده کردند. محمد در کنار پدر بزرگ مانده بود ومثل پروانه دور وبر بالین او می چرخید و با مهر ومحبت کودکانه اش از او مواظبت میکرد . وقتی کاسة دارو یا غذا آماده می شد، خودش آن را از دست عمه هایش می گرفت و پیش پدر بزرگ می برد و به او میداد تا بخورد و بهتر شود. روزی پیر مرد تصمیم گفت با نوه اش شوخی کند . درحالی که کاسة داروی گیاهی را از دست محمد می گرفت . به او گفت : «محمد جان !تو از این کاسه نمی نوشی؟» محمد هوس کرد که امتحان کند . کاسة دوا ا به لب گذاشت و با نوک زبان کمی از آن چشید. یکدفعه چهره اش در هم شد واخم کرد. دارو خیلی تلخ و بدمزه بود . عبدالمطلب با دیدن چهره اخموی محمد ، لبخند زد . کاسةدارو را از دست کودک گرفت و نوشید و بعد محمد را در Ÿ موضع تمبر : ببر مالزی Ÿ قیمت : یک واحد Ÿ سال انتشار: 1909

مجلات دوست کودکانمجله کودک 405صفحه 8