مجله کودک 406 صفحه 37

فریبا را بگو خجالت نمی­کشد، چه انتظاراتی از آدم دارد. تنبل خانم می­خواهد دیگران کارهایش را برایش انجام دهند. مادر: (( پس شما کجایید؟ ای­وای، یاسمن کو؟)) - : (( گفت الان برمی­گردم ولی الن نیم ساعت است که گذشته و نیامده.)) مادر: خوابیده­ای؟ بلند شو ببینم ... خسته نباشی دخترم! چیزی کم و کسر نداری؟ بگویم برایت شربت درست کنند؟ تاریخی، علومی، دیکته­ای، چیزی نداری زنگ بزنم پدر و مادر من هم بیایند آن­ها را برایت انجام دهند؟...)) یاسمن : (( من فقط می­خواستم استعداد پدربزرگ و مادربزرگ شکوفا شود.)) - : (( دروغ؟ یک کار بد بعد از یک کار بد دیگر؟ تو به فکر شکوفا کردن... )) یاسمن : (( بس است مادر. دیگر خجالتم ندهید، بخشید خودم متوجه کار بد ... ای وای! پدر صدایم می­کند؟ شما چیزی به او گفتید؟)) پدر : (( داشتم با پدرم صحبت می­کردم که آمدی او را برای چند لحظه ببری. چیزی نگفتم. هر چه صبر کردم برنگشت. رفتم سراغش دیدم تنهاست. از این گذشته دراز کشیده بود و چیزی در دفترت می­نوشت. از او که هر چه می­پرسم چیزی نمی­گوید. چرا ساکتی؟ انشایت را بخوان ببینم!)) یاسمن: (( هر کسی کار خودش. بر همه واضح و ... واضح و... و... )) پدربزرگ: (( مبرهن است که هر انسان دارای وظایفی است که خود باید برای انجام دادن آن اقدام کند. همان­طور که ... همان­طور که... که ... که ...)) پدر: (( که این­طور. چشمم روشن.)) پدربزرگ: (( بچه جان این که کاری ندارد. ببین خیلی مرتب برایت نوشته­ام که، یعنی خودت نوشته­ای که همان­طور که مستحضرید ... )) پدر: (( کافیست بابا. به اندازه کافی شنیدم ... یادم می­آید من هم سن تو که بودم اتفاق شبیه همین، برای من افتاد. بابا فهمید و مجبورم کرد از یک مخوضوع ده تا انشا بنویسم. آن موقع خیلی ناراحت شدم. حالا می­دانم صلاح مرا خواسته است. حالا با تو چکار کنم؟ )) - : (( مهم این است که می­دانم هر کاری بکنید، صلاح مرا می­خواهید.)) موضوع تمبر: طراحی هنری فیجی قیمتک 4 واحد سال انتشار: 1968

مجلات دوست کودکانمجله کودک 406صفحه 37