مجله کودک 407 صفحه 36

او هم میبیند! نوشته: مژگان بابامرندی امیر محمد لاجورد مرد: «بچهها، انگار همسایهی طبقهی بالای شما نیستند.... چند بار زنگ زدم.» الیاس: «نه، رفتند بیرون. اگر کاری دارید به ما بگویید.» مرد: «برای پسرشان چند تا کتاب آوردهام.» الناز: «برای مهران؟ ولی او که نمیبیند!» مرد: «او با انگشتهایش میخواند، حتی بعضی چیزها را بهتر از ما میبیند.» الناز: «چه عروسکهای قشنگی!» الناز: «این کتابها را بده به من بازی کنم.» الیاس: «نه الناز، اینها مال ما نیستند!» الناز: «آخر تو ببین چه شکلیاند و چطور نگاهم میکنند.» الیاس: «آن همه عروسک داری. برو با آنها بازی کن. راستش خودم هم خیلی دلم میخواهد با آنها بای کنم اما... صدای در حیاط آمد. گمان کنم مهران است... چقدر هم نرم هستند... کاش اینها مال من بودند، خوش به حال مهران! اما این دیگر چه جور کتابی است که عروسک دارد. آن هم عروسکهای به این قشنگی...! آهان لابد اینها، همان کتابهایی هستند که مهران برایمان تعریف میکرد... از آن کتابهایی که همه چیز آن را میشود لمسش کرد... الیاس: «سلام، بیا تو، یک آقایی آمد و ...» واقعا که خط عجیبی است... 17ـ جنگلهای انبوه اگر از بالای جنگلهای انبوه آمازون یا جنگلهای افریقا عبور کنید از درهم فرو رفتن انبوه درختان دچار تعجب

مجلات دوست کودکانمجله کودک 407صفحه 36