مجله کودک 409 صفحه 15

می کردند ، یک روز عید، وقتی همه منتظر بودند که «آقا» عیدی بدهد . امام لبخندی زد و گفت : « من امروز نمی توانم به شما عیدی بدهم!» همه از این حرفامام تعجّب کردند . یکی از دخترها پرسید: « چرا آقاجان!» امام گفت:« برای این که آلان پولی از خودم ندارم که به شما عیدی بدهم . آن وقت ها که عیدی می دادم .از پول شخصی خودم بود. از مال مردم که نمی شود عیدی داد!» دختر بزرگتر امام گفت : « آقاجان ! همة بچه ها به عیدی گرفتن ازشما عادت کرده اند. اگر اجازه بدهید. من مقداری پول به شما قرض میدهم. بعداً هر وقت داشتید. به من پس بدهید!» امام نمی خواست قبول کند . برای همین گفت : « حالا اگر من پولی پیدا نکردم چی؟ آن وقت قرض تو به گردنم می ماند» بچه ها همه با هم گفتند : « ان شائ الله پیدا می کنید!» امام دیگر چیزی نگفت و تنها لبخند زد. آن وقت خواهر بزرگتر بچه ها رفت و پول را آورد و به پدر داد . آن وقت امام به همة فرزندان ونوه هایش عیدی داد و همه خوشحال شدند. زمین است . این سیاه بزرگ لکه قرمزی روی خود دارد که نشانه ی یک طوفان است.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 409صفحه 15