مجله کودک 410 صفحه 26

زیبای خفته و حسن کچل مجید شفیعی عمه خدیجه می خواست یک بچه به دنیا بیاورد. این را مامان گفت، با مامان رفتیم به بیمارستان، جلوی بیمارستان یک عکس بزرگ بود که به یک میله بلند وصل شده بود. رویش یک بوق مثل بوق های دوچرخه بابابزرگ بود، اما رویش یک خط سیاه کشیده بود. به مامان گفتم : مامان! مامان! اینجا علامت زده که دوچرخه های بوق دار را بگیرند. بله مامان؟! مامان گفت: نه! این علامت معنی اش این است که توی بیمارستان و اطراف اینجا نباید بوق زد. گفتم: کی نباید بوق بزند؟ مامان گفت: ماشین ها ! چون مریض ها اعصابشان خرد می شود. دیگر هم نمی شود خرده هایش را جمع کرد. مریض ها باید استراحت کنند. گفتم : بچه ها چی ؟ گفت: بچه ها گریه می کنند! گفتم: بچه عمه جان هم گریه می کند؟ مامان گفت: اگر زیاد بوق بزنند، بچه ها توی شکم مادرشان گریه می کنند. گفتم: پس آنوقت اشک ها زیاد می شود و دل مادرشان سنگین می شود. نه مامان؟ مامان خندید و گفت : خوب وقتی همه جا را آب بگیرد، دل مامان ها هم حسابی سنگین می شود. گفتم: دل عمه هم؟ گفت : دل عمه هم. رفتیم یک اتاق سفید. همه جا سبد بود. چند تا چه دنیای کوچکی؟ شبکه ارتباطی وب یا همان ارنترنتف دنیا را چنا نزدیک به هم و کوچک کرده

مجلات دوست کودکانمجله کودک 410صفحه 26