مجله کودک 414 صفحه 14

درختی برای بابا بزرگ مجید شفیعی یک روز من و بابا بزرگ رفتیم به باغ دوستش. همه جا پر از درخت بود.چه برگ های قشنگی! چه میوه های قشنگی! دلم می خواست از درخت ها بالا بروم ؛ سوار شاخه های بلند بشوم ؛ بپرم توی هوا؛ پرواز کنم گفتم: بابابزرگ ! این جا چقدر درخت هست! این درخت ها خسته نمی شوند !؟ خوابشان نمی گیرد!؟ بابا بزرگ گفت: این درخت ها خسته نمی شوند؛ این درخت ها ریه های زمین هستند. گفتم: یعنی چه کار می کنند؟ یعنی چه؟ گفتم: این ها اگر نباشند؛ نفس زمین دیگر بالا نمی آید . نفس ماهم بند می آید . از همه چیز خسته می شویم . پرنده ها و چرنده ها هم همینطور. گفتم : یعنی ما هم خفه می شویم ؟ گفت: هم خسته می شویم ؛ هم خفه می شویم. دوست بابا بزرگ هم کمی آن طرف تر یک بیل بزرگ دستش بودو چند تا درخت کوچک هم روی زمین گذاشته بود. گفت : او در حال کاشتن درخت است .هر قدر درخت ها زیادتر باشند ؛ هوا تمیز تر و بهتر می شود میوه های خوبی هم گیر همه می آید. -نام : کارلوس ولا -سن: 20سال -مایت: مکزیک -باشگاه قبلی: اوساسونا -باشگاه فعلی : آرسنال

مجلات دوست کودکانمجله کودک 414صفحه 14