مجله کودک 416 صفحه 9

نقره ای به چرخش درآمد و صدای ناقوس بلند شد و آن وقت، شهرها و روستاها، دشت ها و کوه ها، دریاها و جنگل ها یکی بعد از دیگری بر روی بشقاب ظاهر شدند و به نمایش درآمدند. به دنبال این صحنه ها، ارتش روسیه سپاه به سپاه و لشگر به لشگر با آرایش جنگی کامل و پرچم های برافراشته، سواره نظام و پیاده نظام، به نمایش درآمد. چشم های پادشاه، از دیدن آن همه شکوه و زیبایی خیره شده بود و به راحتی می شد اشک شوق را در آنها دید. سیب سرخ روی بشقاب می چرخید و در هر لحظه تصویر تازه ای، از گوشه و کنار سرزمین پهناور روسیه به نمایش می گذاشت. سرانجام سیب سرخ از حرکت ایستاد و نمایش تمام شد، پادشاه چنان در بهت و حیرت فرورفته بود که نمی توانست حرفی بزند. در این وقت ماشا روی پاهای پادشاه افتاد و با گریه و زاری گفت:" ای پادشاه بزرگ! خواهش می کنم گناه خواهرانم را ببخشید و آنها را مجازات نکنید!" پادشاه خم شد و دست ماشا را گرفت و از روی زمین بلندش کرد و گفت:" آفرین دخترم ! بشقاب تو نقره ای است. اما قلبی که در سینه توست از طلاست. می خواهم برای پسرم شاهزاده ایوان، همسری اختیار کنم. اما دختری به خوبی و شایستگی تو سراغ ندارم. آیا حاضری عروس من بشوی؟" به این ترتیب ماشای مهربان، به بهترین مقام و مرتبه ای که شایسته اش بود رسید و دو خواهر بدخواه و بدجنس او اگر چه بخشیده شدند، تا آخر عمر با بدنامی و شرمساری زندگی کردند. پایان چهره موی چیده شده

مجلات دوست کودکانمجله کودک 416صفحه 9