مجله کودک 428 صفحه 38

امیرمحمد لاجورد قسمت دوم وضعیت اورژانسی منوچهرخان هفته پیش گفتم که مامان سر ماجرای منوچهرخان چقدر دعوام کرد. البته بابابزرگ و مامان بزرگ معتقد بودند که مامانم حق داشته تا ناراحت شود. به هر حال موضوع مهم این بود که هنوز پای منوچهرخان خوب نشده بود. چاره­اش این بود که مامان رو راضی کنم تا منوچهرخان را به دامپزشکی ببریم. به همین خاطر هی به سراغش می­رفتم و با زبان­های مختلف ازش می­خواستم که... مامان: «چند بار بگم، نه نه نه، فاطمه این­قدر سر به سر من نذار. امروز به اندازه کافی دلمو لرزوندی برو ببینم...» اما مگه مامان راضی می­شد. به همین علت بود که مامان بزرگم رو شیر کردم و فرستادمش پیش مامان تا بلکه اون بتونه مامان رو راضی کنه. مامان: «آخه شما دیگه چرا مادر؟ از شما بعیده، همین­مان مانده دراز دراز بلندشیم و یه مورچه رو ببریم دکتر و اسباب خنده مردم بشیم. از دست این فاطمه، سرم داره می­ترکه.» عجب دوره و زمانه­ئیه. یعنی هیچ­کس تو این دنیا نیست که بتونه به اون مورچه بیچاره کمک کنه. نه مامان بزرگ، نه بابابزرگ، نه مامان. بابا هم که تا ظهر نمیاد. آها احمدرضا، همسایه برای این-جور وقت­ها خوبه دیگه. فاطمه: «بدو برو میکروسکوپ و بقیه تجهیزات رو آماده کن می­خوام یه مریض بدحال رو بیارم پایین. فکر کنم یه عمل سخت جراحی در پیش داریم.» نمای عقب طراحی خاص عقب موتورسیکلت با چراغهای هشداردهنده دوگانه

مجلات دوست کودکانمجله کودک 428صفحه 38